با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

۳۹ مطلب با موضوع «نوشته های روزانه من» ثبت شده است

به نام خالق قلم

دوچـــــرخـــــه

 

پدرم دوچرخه ای خریده بود تا با آن به باغچه ی کوچک اش در  روستا که بسیار هم  آنجا را دوست داشت برود، اما زانو درد همیشگی مانع از انجام این کار می شد و مدتی بود که  این دوچرخه در گوشه ی انبار خاک می خورد.

پدرم به ناچار  هر روز این مسیر را با ماشین طی می کرد.

من هم چند روزی بود در شرکتی مشغول به کار شده بودم و هر روز صبح مسیر خانه تا محل کار که حدود نیم ساعت بود را باید توی کوچه و خیابان های  محل پیاده می رفتم.

توی محل ما  فقط حسین اقا بود که ماشین داشت،  صبح به صبح مردم را سوار می کرد و  به روستای مجاور می برد و شب آن ها را به محل بر می گرداند.

 من هم چون همیشه دیر می رسیدم، از ماشین جا می ماندم و مجبور بودم کل راه را پیدا بروم.

 محل کار بخاطر دیر رسیدن، بهم تذکر دادند و گفتند اگر به این وضع ادامه دهم اخراجم می کنند.

حال خوبی نداشتم و وقتی به منزل رسیدم، این موضوع را به پدرم گفتم.

صبح، هنگامی که مثل همیشه می خواستم به محل کارم بروم، پدرم دوچرخه اش را از انبار آورد و به من داد و من با دوچرخه به محل کارم رفتم.

و دیگر هیچوقت دیر نرسیدم.

و این زیباترین هدیه ای بود که می توانستم بگیرم.

____________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۰ ، ۱۴:۴۳
امیر رضائی

به نام خالق قلم

کنکور زندگی

 

 

پدرم فوت کرده بود و شرایط زندگی برای من و مادرم خیلی خوب نبود.

صبح ها توی میکانیکی دایی ام و شب ها را تا صبح درس می خواندم.

کنکور نزدیک بود و برای آن روز کلی برنامه ریزی کرده بودم.

اما دیدن یک واقعیت تلخ، مسیر زندگیم را تغییر داد؛  وقتی به خانه رسیدم صدای گریه ای را شنیدم؛ نزدیک رفتم و ومادرم را سرسجاده نماز و با چشمانی خیس دیدم.

کنارش نشستم و علت را پرسیدم؛  سکوتی کرد و هیچ نگفت.

  اما از نگاه غم آلودش که به قاب عکس روی دیوار دوخته بود؛ فهمیدم که فراق پدر و تنهایی دلگیرش کرده است.

به مادرم گفتم:  نمی خواهم به دانشگاه بروم؛  مغازه متروکه پدر را که زیر خانه است تعمیر می کنم و در آنجا مشغول به کار می شوم و برای همیشه کنارت خواهم ماند.

مادرم برخواست و نگاهم کرد وگفت:  اول کنکورت را قبول شو ، بعد هرکاری خواستی بکن.

زمان اعلام نتایج کنکور فرارسیده بود و من در رشته ی پزشکی پذیرفته شده بودم؛ اما نمی توانستم بی تفاوت باشم و در تمام مسیر دلهره ای تمام وجودم را فرا گرفته بود.

به منزل که رسیدم،  به مادرم گفتم امسال در دانشگاه قبول نشدم و برای همیشه در کنارش خواهم ماند.

واین بهترین کنکور زندگیم بود که دادم؛ کنکوری که بین دل و آینده ام برگزار شده بود.

_________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۰ ، ۱۱:۱۵
امیر رضائی

به نام خالق قلم

عروسک دخترم

 

 

شب از نیمه گذشته بود و باران سخت می بارید.

تازه از مسافرت رسیده بودم و می خواستم بعد از یک حمام آبگرم، دقایقی را طبق عادت مطالعه کنم.

دخترم،  پریشان به نزدم آمد و به من گفت: پدر، عروسکم در ماشینت جا مانده و من آن را می خواهم.

دستی بر سرش کشیدم و با نوازش از او خواستم که بعدا برایش بیاورم.

اما بغض اش ترکید و گریه اش گرفت و گفت که همین الان عروسک را می خواهد.

چاره ای نبود، نمی خواستم ناراحتی اش را در شب تولدش ببینم؛  لباسم را به تن کردم و رفتم که از ماشینم بیاورم.

در تاریکی و هوای مه آلود شب، چیزی نگاهم را به خود خیره کرد؛ انگار کسی  به ماشینم تکیه زده بود و بسیار مشکوک بود؛  خود را سریع به او رساندم و یقه اش را گرفتم و به دیوار چسباندم  و بدون تامل،  با عصبانیت به او گفتم میشه از شما بپرسم اینجا چه می کنید؟!

مرد سرش را به پائین انداخت و کمی مکث کرد،  آهی کشید، سری جنباند و گفت:  آقا درب ماشین شما باز بود و من اینجا ماندم تا صاحب آن برگردد.

این را گفت و سپس دور شد.  آنجا بود که انگار زمین دهان خود را باز کرده بود  و می خواست من را ببلعد.

شرمگین شدم و به دنبالش دویدم و از ایشان بخاطر قضاوت زودهنگامم  پوزش خواستم.

اما این پایان ماجرا نبود؛ درسی بود برای تمام عمرم.

_____________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۱:۵۳
امیر رضائی

به نام خالق قلم

زندگی را باید جور دیگر معنا کرد

 

حسن، یکی از دوستان صمیمی من بود.

 که با هم زمانی را به باشگاه می رفتیم؛ همه توی محل پهلوان صدایش می کردند.

خیلی هوای مردم را داشت و هرکی که کمک می خواست، پیش حسن می آمد.

مدتی بود که ازدواج کرده بود و توی کارگاه پدرش مشغول به کار شده بود.

اما چند وقتی بود که حسن را دیگه توی محل نمیشد دید، به درب منزلش رفتم و جویای احوالش شدم؛  اما خبری از او نبود.

به راهم ادامه دادم؛  در نزدیکی باشگاهی که زمانی با حسن میرفتم، معتادی را دیدم توی سطل آشغال به دنبال روزی خود بود.

زیر چشمی نگاهی کرد و رفت؛  دویدم و به پشت اش زدم، دقایقی نگاهم را به او دوختم و از او دلیل نبودنش را پرسیدم.

او چند روزی بود که بیکارشده بود و بعلت فقر وتنگدستی، همسرش او را رها کرده بود؛  فشار مشکلات، برایش قابل تحمل نبود و ناخواسته دچار اعتیاد شده بود.

حالش خوب نبود، دنیا برایش رنگ دیگری داشت.

 دستش را گرفتم، کنارم نشاندم و روی دیگر زندگی را برایش بیان کردم.

زندگی با وجود تمام سختی هایی که دارد، زیبایی های فراوانی در دل آن نهفته است.

موارد و موضوعات زیادی برای شادیمان هست که اگر به آن ها بیندیشیم،  پی به خاصیت زیبایی زندگی خواهیم برد.  چه خوب است که دلیل لبخند و شادی و امید دیگری باشیم.

تا می توانیم به دیگران دلگرمی بدهیم و با گفته هایی هر چند کوتاه اما عمیق نور امیدی در دل دیگران باشیم. گاهی نیز آنقدر از زندگی رنج خواهیم دید که در دلمان جز دلنوشته،  کاری از دستشان بر نخواهد آمد.

پیراهنش از گریه زیاد، خیس خیس شده بود؛  من را در آغوش گرفت، برخواستیم و به کمپ ترک اعتیاد رفتیم تا زندگی راجور دیگری معنا کنیم.

____________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۰ ، ۱۸:۲۵
امیر رضائی

به نام خالق قلم

مــــــــادر

 

 

وارد خانه که شدم، هیچ چیز جای خودش نبود.

خستگی کار از یک طرف، وضعیت نابسامان خانه از طرف دیگر.

دلم یه چای داغ و نیم ساعت استراحت در سکوت محض می‌خواست.

اما نه چای داغی بود و نه سکوتی.

جیر جیر لولای پنجره، مثل مته روی مخم بود.

حالا از شانس من، باید همین امروز این پنجره خراب می‌شد؟!

این‌هم از سماور، شمعک‌اش کار نمی‌کند، که روشن کنم لااقل یک چای بخورم.

آخر چه وضعیست؟  کدام آدم عاقل با این وضع اینجا زندگی می‌کند؟

چرا امروز خانه اینطور شده؟!

اه اه اه...

 

صدای پیامک گوشی‌ام بلند شد.

_سلام عزیزم، امروز حالم خوب نبود؛ اومدم دکتر،  دیر برمیگردم خونه.

خونه که رسیدی، اول برو اون پنجره رو ببند؛ تا صدای جیرجیرش رو مخت راه نره.

شمعک سماور خرابه؛ با فندک تو کشو روشنش کن و چایت رو بخور و بخواب.  به خونه دست نزن، خودم برگردم سروسامون میدم.

 

عجب!  پس مادر خانه نبود...

_____________________________________

نویسنده: خانم کیهان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۰ ، ۱۰:۲۴
امیر رضائی

 به نام خالق قلم

درسی که شاگردم به من آموخت

 

 

 

نزدیک کریسمس بود و کم کم داشتیم برای یک جشن باشکوه آماده می شدیم.

اما شرایط من یه کم فرق داشت. چند روز قبل از جشن، توی یه تصادف دچار سانحه شده بودم.

و امسال باید روی تخت بیمارستان جشن می گرفتم.

چند روز مانده به عید بیکار شده بودم؛ و این موضوع و هزینه های سنگین بیمارستان،  من را توی درد سر انداخته بود.

همسرم، از شرکتی که در آن کار می کرد، در خواست مبلغی را تحت عنوان وام کرده بود؛ ولی با توجه به تعطیلات آخرسال، دریافت وام به زمانی دیگر موکول شد.

چند روز قبل عید، تعدادی از طلبکاران به درب خانه ام رفتند و تعدادی از شیشه ها را شکستند.

دیگه خودم را برای هر اتفاقی آماده کرده بودم.

 عید نزدیک بود، و من هم چنان چشم انتظار، لحظه ای نگاهم را از درب بر نداشتم.

درب باز شد، و دکتر بخش وارد شد، تبسمی کرد و مبلغی را در دستانم گذاشت و از من خواست که این هدیه را قبول کنم.

 گفت:  من از شاگردان شما در مدرسه بودم و شما روزی دستم را گرفتین و نجاتم دادین؛  و حال من پزشک شده ام و نوبت من است که جبران کنم.

و شاگردم به من درسی داد که در هیچ کتابی نوشته نشده بود.

_________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۰ ، ۱۵:۵۶
امیر رضائی

به نام خالق قلم

عشق راستین

ماشین ام خراب شده بود و در این حوالی، حتی یک خانه هم نبود؛  که بتوانی ازش کمک بگیری.

به ناچار ماشین را رها کردم و به راه افتادم.  در گرمای شدید تابستان، شدت عطش، چنان بر من غلبه کرده بود؛  که لحظه ای چشمانم به سیاهی رفت و نقش بر زمین شدم.

کم کم، چشمان ام بازشد و خود را در آغوش پیرمردی یافتم؛   از او پرسیدم: که کیست؟ گفت: من برای رفتن به مزار همسرم، هر روز این مسیر را طی می کنم؛  که شما را دیدم که حال بدی داشتین و به یاری اتان آمدم.  حال که کمی بهتر شده اید، به منزل ام بیایید تا کمی استراحت کنید.

من با کمک پیرمرد به منزلش رفته و زمانی را  استراحت کردم.

بعد استراحت وتعمیر ماشین، از پیرمرد خد احافظی کردم؛  امادر بین راه چیزی ذهنم را درگیر کرده بود. چه چیز این پیرمرد را  تا این اندازه به همسر مرحومش، وابسته کرده بود؟ که بعد این همه سال، هنوز هم هر روز به مزارش می رفت و برمیگشت.

این عشق، نشات گرفته از چه بود؟ که هیچ چیزدیگری، برایش معنایی نداشت.

به راستی این عشق پاک، تاریخ انقضا نداشت و هر روز شعله اش بیشتر میشد.

و جز عشق، هیچ چیز نمی توانست این آتش را شعله ور کند. و شاید دلیلش در یک دلی بود...اون ماجرا، نقطه عطفی بود، و من  به منزل برگشتم تا با همسرم یکدل تر زندگی کنیم..

_________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۸:۴۲
امیر رضائی

                                               به نام خالق لوح وقلم

                                                        ستاره بخت

 

میگن: هر کسی ستاره ای توی آسمان داره که فقط متعلق به خود اوست .

 اما فکر کنم، من از آن دسته ای هستم که حتی یک ستاره هم توی آسمان برایش پیدا نمیشه .

دنیای عجیبیه!! بعضی ها چه سخت وارد زندگی ات میشوند، و چه راحت می روند.  وچه راحت ستاره ی بخت از شانه هایت، به مانند ستاره ای دنباله دار پر می کشد.  و چه بی سکوت در هم می شکنی.  چندسال نگاهم را به دلی گره زده بودم که برایم در دلش جایی نبود و پشیمان از این همه صبری که به خرج دادم.  حال، چگونه می توانم قلب ترک خورده خود را مرهم کنم؟  و این سرنوشت شومی است که تا ابد با من همر اه خواهدبود.  قصه ی زندگی من، قصه ای تلخ است؛ که با هیچ قندی شیرین نمی شودو کسی که قرار بود انیس و مونس تنهایی ام باشد، من را رها کرده و احساساتم را لگدمال کرد و رفت.  

دلم را دیگر به کسی نمیسپارم، چون خیلی ها امانتدار خوبی نیستند...

وچه عشقی، بالاتر از عشق الهی، که تو چه بخواهی و نخواهی، تو را به خود فرا می خواند و این عشق پاک، مقدس است.

پس، دل را به او بسپار، که هیچکس، مانند او امانتدار نیست.

____________________________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۸:۱۶
امیر رضائی

به نام خالق قلم

رنگی ببینیم

 

آرزوی داشتن یک تلویزیون، حتی سیاه وسفید،  آرزویی ناممکن به نظر می آمد که فقط باید در دفتر خاطرات می نوشتیم.

هرشب برای دیدن تلویزیون، به منزل همسایه می رفتیم. و ساعت ها با اهالی محل به دیدن برنامه مورد علاقه امان می پرداختیم. اما کم کم  تعداد بیشتری از مردم محل و ما، تلویزیون خریدیم.

و این بهترین چیزی بود که ما داشتیم؛ و یه جور، احساس غرور را  توی ما زنده می کرد.

ساعت ها تخمه می شکستیم و به تماشا می نشستیم.  یکی هم، کنار تلویزیون می نشست تا آنتن را درست کند و در کل خیلی خوش می گذشت.

مادرم پیرشده بود و چشمانش به مانند قبل نمی دید؛  آرزویش دیدن یک برنامه از تلویزیون در پیش ما بود.

تلویزیون رنگی تازه  مد شده بود و بسیار گران بود،  اما  نما و تصویر خوبی داشت. هرکسی هم که آن را داشت، ثروتمند بحساب می آمد.

نمی دانستم چطور می توانستم این آرزوی دست نیافتنی را برآورده کنم.

مقداری پول، که برای سفرم اندوخته کرده بودم را  با گرفتن مقداری قرض، توانستم یک تلویزیون رنگی برای مادرم بخرم تا رنگی ببینیم.

و شاید این بهترین اتفاق زندگی اش بود.

زندگی هم چنان در جریان است و مشکلات همچون باد می گذرد؛ بعد زمستان سخت، بهاری دل انگیز در راه است.

______________________________________________________________________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۸:۰۲
امیر رضائی

بنام خالق زیبایی ها

برکه نیلوفرآبی

 

 

یکی از تفریحات من، نشستن کنار برکه نزدیک خانه امان بود. و هیچ چیز، به مانند دیدن اینهمه زیبایی و نقاشی خداوند که در این برکه جلوه می کرد، برایم لذت بخش نبود.

چنان محو تماشای این منظره می شدم، که ساعت برایم معنا نداشت.

سربازی ام تمام شده بود؛  و برادرم شغلی را برایم فراهم کرده بود و به ناچار باید این منظره را  رها کرده و به شهر می رفتم.

شهر، شروعی دیگر از زندگی برایم بود. از سپیده دم تا خروس خوان شب، باید مشغول کار بودم. و چیزی که مرا بیشتر خسته می کرد، نفس گرفته شهر ، زندگی در چوب کبریت های خیابان ،  و یا زندگی ماشینی و پژمردگی دلم نبود.

دلم،  فقط هوای دیدن دوباره،  برکه را داشت.

پس، تصمیم ام را گرفتم و بی وقفه به روستا برگشتم، وسائل ام را در منزل گذاشتم؛  به مانند کودکی که به سمت مادر می دود.  به سوی برکه به راه افتادم.

اما انگار نفس روستا هم گرفته بود و دیگر خبری از صدای قورباقه ها و چهچهه ی پرندگان، به گوش نمی رسید؛  و برکه نیلوفرآبی به دشتی بی آب وعلف تبدیل شده بود و ساختمان هایی رنگانگ جایش را گرفته بودند...

_____________________________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۷:۲۸
امیر رضائی