با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

۳۹ مطلب با موضوع «نوشته های روزانه من» ثبت شده است

                                     به نام خالق زیبایی ها

همسایه خدا

 

مدتی بود که بعلت موقعیت شغلی پدرم، مجبوربودیم چند صباحی را در مشهد و در جوار بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) ساکن شویم.

برایم بسیار سخت بود؛ از دوستانم دور شده بودم و از یک خانه شیک و مجلل، به زیرپله ای رفته بودیم  و از خیلی چیزها باید دل می بریدم.

مدتی خود را در منزل حبس کرده بودم؛ و از منزل بیرون نمی رفتم.  خنده وشادی از من رخت بسته بود و دیگر شادابی گذشته را نداشتم.

مدرسه ها باز شده بودند و باید به مدرسه می رفتم، و کم کم خود را برای کنکور آماده می کردم.

اما دیگر، حس و حالی برایم نمانده بود. من شاگرد ممتاز بودم و حال، از درس خواندن بیزار بودم.

حمید، از همکلاسی های من بود و مدتی بود که با هم رفیق شده بودیم.

او از من خواست که فردا همراه اش به زیارت بروم.  واصرار من برای نرفتن بی فایده بود.

فردا، بعد از امتحان مدرسه و گرفتن نمره پائین،  سنگینی خاصی را در دلم حس می کردم؛  که باید خود را تخلیه می کردم.  پس، بی وقفه به راه افتادیم و وارد حرم شدیم.

زیبایی گلدسته ها و فضای عطرآگین حرم، چنان مرا بی خود کرده بود، که خود را به حرم چسباندم و یک دل پر، به ضریح اش نگاه کردم.

نمی دانم، در این حرم امن الهی چه بود که مرا  آنقدر دگرگون کرد.

و پشیمان از آنکه همسایه خدا بودم؛  و خود نمی دانستم...

______________________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۵
امیر رضائی

 

 

بنام خداوند لوح وقلم

آواز زندگی

 

 

برادر کوچکم سرطان داشت و باید موهایش را می تراشید؛ حالش خراب بود و  پژمردگی را میشد از چهره اش دید.

اما، چاره ای نبود، و باید با این بیماری مبارزه می کرد.

دیدن او  برای همه ی خانواده سخت بود و هزینه های شیمی درمانی او سخت تر...

ما، اوضاع مالی خوبی نداشتیم و پدرم برای تامین هزینه های درمان، مجبور بود تا نیمه شب کار کند. اما در عمل، چیزی دستمان را نمی گرفت.

و هر روز وضعیت بدتر از دیروز.  قراربود از خیریه محل مبلغ ناچیزی را بعنوان وام به پدرم بدهند؛  بلکه گوشه ای از مشکلات ما را حل کند. اما از بخت بد، نوبت وام ما را به سال بعد موکول کرده بودند و نمی شد روی این وام حسابی باز کرد.  اما از این آب باریکه هم نمی شد چشم پوشی کرد.
توی این وضعیت، چاره ای جز این نبود. هر روز برادرم، بد تر از روز قبل می شد و ما هر روز فقیرتر...
دکترها، جوابش کرده بودند و ما باید یک راه حلی پیدا می کردیم.

در نهایت، پدرم تصمیم اش را گرفت.  برادرم را در آغوش گرفت و آن را در نزدیکی بیمارستانی رها کرد.

برادرم، که از درد به خود می پیچید و اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ نگاهی پر معنا و غم زده اش را به پدرم که از او دور می شد، انداخت و او را صدا زد.

پدرم ایستاد، مکث کرد و دوباره حرکت کرد. برادرم، دوباره صدایش کرد.

پدرم، برگشت و به سویش دوید و او را در آغوش گرفت؛  آغوشی پدرانه و گرمابخش، که مسکنی بود بر دردهایش.

صدای کودکانه ومعصومانه ی برادرم،  آوازی خوش، برای یک زندگی بود و درخواستی بود از عمق وجودش ، برای یک پناهگاه و شاید برای یک آغوش گرم پدرانه....

________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۶:۵۵
امیر رضائی

 

به نام خالق قلم

 

هوای گنجشک ها را داشته باشیم

 

 

هر روزصبح، پیرزن همسایه را از شیشه های بخار زده خانه مان می دیدم؛  که برای خرید نان، سبدی را در دست

می گرفت. و لنگان، لنگان با سبد پر از نان اش، به منزل می رفت.

بوی نان، کل کوچه را می پیچید؛ و مدتی بعد، شیشه بخار گرفته آشپزخانه اش را همراه با بوی غذا ، می توانستیم، از پنجره کوچک خانه امان ببینیم...

دیدن گربه هایی، که به طمع یک تکه گوشت، کنار پنجره ایستاده بودند...حسی متقابل،  را در ما زنده می کرد، و کمی به من آرامش خاطر می داد، که تنها نیستم....چون هردو منتظر آن بودیم،  که از آن همه غذای خوشمزه کمی هم به ما برسد...

 ولحظه ی موعود فرا رسید.  زنگ خانه به صدا در آمد. و من، بی وقفه به سمت درب شتافتم،  و غذای نذری را از او گرفتم.

در ظرفش،  مقداری شکلات ریخته و ظرف را پس دادم.

حس خوبی بود. هرروز منتظر این لحظه ی باشکوه بودم...

پیرزن، تنها زندگی می کرد.  و غذای نذری بهانه ای برای چنددقیقه نشستن او، در منزل ما بود....

امروز هم، مانند روزهای دیگر در کنار پنجره نشسته بودم،  تا پیرزن را ببینم.  اما خبری نبود.

فردا هم دوباره  کارم را تکرار کردم؛ اما از پیرزن، خبری نبود.

نگران شدم و به منزل اش رفتم.  دقایقی را پشت درب منتظر ماندم؛  تا درب را بازکرد.

پیرزن بیچاره، دستگاه اکسیژن را به خود وصل کرده بود. و نفس تنگی گرفته بود.

هواشناسی اعلام کرده بود:  هوا به شدت آلوده است.  و کمی هوای گنجشک ها را در این هوای آلوده داشته باشید.

و او،  قربانی خودخواهی ما، برای سیاه کردن،  آبی آسمان بود.

__________________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۶:۳۵
امیر رضائی

به نام روح بخش بزرگ

خسته جسم یا روح

 

 

یه وقت هایی که خسته میشم. انگار فشار خیلی زیادی رو تحمل می کنم. گاهی وقت ها خستگی من ناشی از جسم و گاهی وقت ها خستگی من از روح هست. ولی مهمترین نکته اینه که همیشه خستگی  روح برای من آزار دهنده تر از سختی جسم هست. وقتی جسمم خسته میشه معمولا چند روز که به خودم فشار جسمی نیارم  خوب میشه اما امان از خستگی روحی. بزارین اول خستگی روحی رو تعریف کنم، وقتی که حال و حوصله هیچ کاری رو ندارین و دوست دارین تنهای تنها باشید.

هیچ چیزی شما رو خوشحال نمی کنه و چیزی  هم تاثیری زیاد تو غمگین شدن تون نداره. دوست دارین خودتون باشین و افکار خودتون.

هیچ برنامه یا فیلمی هم برای شما جذاب نیست. شاید خیلی ها فکر کنن به این حالت میگن افسردگی، من هم روانشناس یا متخصص نیستم اما میدونم که کسی که افسرده باشه چیزی فراتر از گفته ها و نشانه هایی که گفتم باید باشه.

حالا که  خستگی روحی رو تعریف کردم برم سراغ اینکه تعریف خودم از چرایی این موضوع بگم.

به نظر من این که ما در ماه یا چندین هفته به در میون چنین حالی بهمون دست میده نشونه خداست. شاید جمله عجیبه گفته باشم اما یک بار دیگه به تمام نشانه ها و صحبت هایی که درباره خستگی روحی گفتم   دقت کنید، همه ی این ها نشانه ای از اینه که ما هر چند وقت یک بار به خودمون برمیگردیم. به فطرت دائمی مون.

واقعا از این زندگی چه چیزهایی میخوایم. پول، خونه، خانواده، ماشین، لوازم زندگی همه و همه برای چندین لحظه مثل یک ناشناس میشند و ما میمونیم و یه تنهایی و   یک سوال مهم بزرگ.

من چی میخواهم از این زندگی؟

________________________________________________________________________________

امیر رضایی 24 آذر 1400

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۰۰ ، ۱۲:۳۲
امیر رضائی

به نام خالق زیبایی ها

کدام زندگی؟

 

همیشه با خودم فکر می کنم زندگی کدام فرد از همه بهتره؟

 البته منظورم مادیات نیست، نه اینکه مادیات مهم نباشه، اتفاقا توی این دوره زمونه همه چیز را  با پول میشه خرید حتی احترام. کار به درستی و غلطی اش ندارم کاری هم به این که چرا اینجوریه هست ندارم اما منظور من از زندگی چیزی فراتر از این هاست.

 تا حالا با خودتون فکر کردین افرادی که نامشان در این دنیا ماندگار شده  چه کاری کردند؟

نیک ویچ آچیچ سخنران انگیزشی که به  سخنران بی دست و پا مشهوره یه جمله خیلی معروفی داره که میگه خدا برای تک تک ما یه نقشه خاص داره.

من فکر میکنم راز سوال اول من توی این جمله باشه. یه بار دیگه به افرادی که در ذهن همه ما ماندگار شدن فکر کنیم.

آیا این ها کسی نبودن که وقتی در دنیا بودن اون کاری که براش به دنیا اومدن رو کامل انجام دادن؟

اما آیا همه شناخته شده هستند؟  شاید خیلی از آدم های بزرگ هم شناخته نشده باشند اما کار خودشون رو به زیبایی و با کمال انجام دادن.

مثلا مادر ادیسون وقتی نامه مدرسه را دید که نوشته بود بچه ی شما کودن است و نباید به مدرسه بیاید او  نامه را این طور خواند:

"فرزند شما نابغه و باهوش است و مدرسه‌ ما توان آموزش به فرزندتان را به خاطر داشتن هوش بالا ندارد.

شما باید شخصاً خودتان به او آموزش دهید"

و بعد ها ادیسون نابغه ای شد که خود میگفت کودنی بود که توسط مادرش نابغه شد.

حقیقتش به نظر من در این داستان ادیسون و مادرش  قهرمان و نابغه  واقعی  مادر اوست.

امیدوارم همه ی ما روزی به این برسیم که بفهمیم نقشه و طرح خدا برای ما چه بوده.

__________________________________________________________________

امیر رضایی -22 آذر 1400

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۰ ، ۰۹:۰۷
امیر رضائی

به نام حضرت دوست

شاید کمی دیر تر

همیشه با خودم میگم کمی صبور تر باش

امان از عجله برای رسیدن به چیزی!!

دقیقا روحیه من اینجوریه

نمیدونم بقیه هم مثل من هستن یا نه اما من به شدت می خوام زودتر به چیزی که میخوام برسم

حقیقتش توی این عجول بودن خیلی وقت ها ضربه هم خوردم. یادمه یه بار برای اجاره ی یه مغازه

اینقدر عجله کردم که اصلا قکر نکردم  که این پولی که دارم از پدرم قرض کردم و باید مواظب باشم خرج نشه. اما کو گوش شنوا، من بودم عجول بودن درباره اینکه خودم رو به هر قیمتی شده به اون مغازه برسونم.

غافل از اینکه دیگه قرار نبود پول من برگرده و آخرش هم شرمنده شدم.

یه چیز جالب هم این بود با این که با عجله به اون اجاره مغازه برسم باز هم  عجله کردم برای پول در آوردن تو جای دیگه مغازه رو رها کردم.

 

سال ها گذشت اما اتفاقات تلخ یک درس بزرگ برای من داشت. چیزهای خوب یک شب بوجود  نمیاد. باید صبر کنم رمز کار همینه. باید بدونم دقیقا بار ها بارها شکست میخورم اما نباید دست از تلاش بر دارم.

اما خب سخته به همین راحتی ها نیست به قول جمله ی معروف ما انسان ها همیشه عجول هستیم.

شما چقدر تو زندگی خودتون عجله می کنید؟

___________________________________________________________________

نویسنده: امیر رضایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۰ ، ۱۱:۲۷
امیر رضائی

به نام رفیق بی همتا

کمی بیشتر به دنیای خودمون نگاه کنیم

 

کتابی میخوندم که سقراط در دوران خودش چقدر با مردم درباره عقاید و تفکراتشان صحبت می کرد.

میگفتن سقراط بعد از شکایت مردم شهر آتن به اعدام محکوم شد. حقیقتش جرم سقراط به چالش کشوندن عقاید مردم بود.

 اما مردم  می گفتن سقراط اون ها رو از   آیین پدرانشان  دور میکنه. 

حالا کاری نداریم داستان از کجا شروع شد و به کجا رسید  اما این نکته خیلی مهمه اینه که ما با خودمون فکر کنیم  داریم کجا می ریم ؟

خیلی ها روز ها و شب ها به دنبال آرزوی خودشون رفتن و آخرش  فهمیدن که خبری نیست.

تازه بعد از سال ها با خودشون روبرو شدن که واقعا من چی میخواستن از این زندگی؟

حقیقتش رو بخواین خودم هم روزها مدام به این فکر می کنم آیا راه زندگی من درسته؟

من رو به هدفی که در نظر دارم می رسونه؟

اصلا هدفی که گذاشتم درسته؟

یادم میاد بچه که بودم بیش از اندازه  دنبال خرید کنسول بازی بودم و وقتی که به دست آوردمش بعد از چند روز هیچ معنایی برام نداشت .

میترسم هنوز هم خواسته های من بچه گانه باشه؟

خواستم بگم خودمم هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست و قرار نیست برای کسی نسخه بپیچم.

فقط خواستم بگم بیشتر  مواظب هدف ها و تلاش هامون باشیم چون ما یک بار بیشتر به این زندگی نمیایم.

__________________________________________________________________________________

امیر رضایی 16 آذر 1400

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۰ ، ۱۰:۲۹
امیر رضائی

به نام حضرت دوست

 

تا حالا به ضرب آهنگ زندگی خودمون فکر کردیم؟

بزارین با یک مثال توضیح بدم. من اکثر اوقات با مترو سرکار میرم. همیشه برای من توی مترو یک مسیر مشخصی  وجود دارد. چند روز پیش وقتی از خونه به ایستگاه مترو رسیدم و منتظر قطار شدم  زمانش  از اون چیزی که همیشه منتظر بودم بیشتر شد. حدود بیست دقیقه ای منتظر بودم.

عجیب بود، تا به حال انتظار چنین چیزی رو نداشتم. معمولا طولانی ترین زمان انتظار من ده دقیقه بود. در کمال ناباوری بعد از سی  دقیقه قطار رسید. سوار قطار شدم و بعد از رسیدن به ایستگاهی که باید خط عوض کنم بازهم متوجه شرایط عجیبی شدم. سکوی قطار مملو از جمعیت منتظر قطار بود. با رسیدن قطار مسئولان گفتن مسافرین سوار نشن و قطار بعدی هم  باز همین طور بود. اوضاع اصلا خوب نبود، شلوغی و سروصدای مردم دقیقه به دقیقه بیشتر میشد.

کم کم نفس کشیدن هم سخت تر می شد. مسئولین با عجله به این طرف و آن طرف میرفتن و مردم هم با اعتراض به عملکرد آن ها خواستار برطرف کردن مشکل بودن .

خلاصه بعد از گذشت نیم ساعتی همه ی مردم را سوار یک قطار دیگری کرده تا به ایستگاه دیگری ببرند.

من هم راهی که معمولا یک ساعت تا به محل کار می آمدم را دوساعت آمدم.

خلاصه خواستم بگم هیچ وقت فکر نمیکردم چند اتفاق کوچیک در جای دیگر چقدر میتونه روی کار من تاثیر بزاره. معمولا هیچ وقت به این فکر نکردم که چه چیزهایی سر جای خودشون هستن تا ضرب آهنگ زندگی من بهم نخورد. امیدوارم در تمام لحظات زندگی و دیگر جاها نیز این اتفاق را بیاد بیاورم.

 

شما چه ضرب آهنگی از زندگی خودتون رو میشناسید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۰۹:۵۶
امیر رضائی

به نام خالق  قلم 

 

هیچ وقت نفهمیدم از کجا شروع شد

علاقه من به نوشتن بود یا  افتادم توی نوشتن.

یادمه نوجون که بودن یه دفترچه کوچیک داشتم که داستان های کوتاه عبرت آموز مینوشتم .

حقیقتش الان که گاهی اون ها رو میخونم به جای عبرت گرفتن، بیشتر خنده ام میگیره.

خلاصه از قدیم یه نیم نگاهی به نوشتن داشتم اما نه اصولی بلد بودم نه اصلا چیزی میدونستم که بخوام بنویسم .

البته الانم چیز زیادی نمیدونم فقط کمی با دنیا و مشکلاتش بیشتر آشنا شدم .

القصه بعد از اینکه در انجمن سینمای جوان کارگردانی خوندم با بخش جذاب نویسندگی آشنا شدم .بعد از اون سعی کردن داستان بنویسم و تبدیل به فیلم نامه کنم .

حقیقتش از همون اول هم از داستان هایی که داخل آپارتمان روایت میشد بیزار بودم

یادمه اولین کاری که خواستیم بسازیم و تقریبا بدون دانش سینما بودیم رفته بودیم وسط شلوغ ترین بزار یک شهر در استانی دیگه.

در نوشتن هم اینجوری بودم.

هر وقت داستان جدیدی مینوشتم برای تبدیل به فیلمنامه میدادمش به مسئولین انجمن سینمای جوان تا بخونن. اونها هم بعد از خوندن داستان  تقریبا به این نتیجه می رسیدن که شما فعلا نساز. آخه این چیزایی که تو مینویسسی در سینما هم سخت روایت کردنش چه برسه به فیلم کوتاه.

 

بعد از اون هم چند کار مستند و فیلم کوتاه انجام دادم و فهمیدم که چقدر چیزهایی هست که هنوز باید یاد بگیرم. بعد از سربازی و در کار هم باز هم من بودن و متن ها.

انگار قرار نیست من از متن جدا بشم. 

سعی کردم تولید محتوای بهتر را یاد بگیرم و در کنار اون کلاس نویسندگی با یک استاد خوب به نام شاهین کلانتری  رو شروع کردم و در اون کلاس هم کلی چیز جدید یاد گرفتم.

تقریبا یک سالی هست که با گروهی از دوستان در حال تمرین و کار برای نویسندگی هستیم.

اگر شما هم دوست دارین به جمع ما بپیوندید تا باهم بنویسیم و یاد بگیریم

_____________________________________________________________________________________________.

نویسنده: امیر رضایی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۰ ، ۱۱:۲۶
امیر رضائی