به نام خالق زیبایی ها
همسایه خدا
مدتی بود که بعلت موقعیت شغلی پدرم، مجبوربودیم چند صباحی را در مشهد و در جوار بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) ساکن شویم.
برایم بسیار سخت بود؛ از دوستانم دور شده بودم و از یک خانه شیک و مجلل، به زیرپله ای رفته بودیم و از خیلی چیزها باید دل می بریدم.
مدتی خود را در منزل حبس کرده بودم؛ و از منزل بیرون نمی رفتم. خنده وشادی از من رخت بسته بود و دیگر شادابی گذشته را نداشتم.
مدرسه ها باز شده بودند و باید به مدرسه می رفتم، و کم کم خود را برای کنکور آماده می کردم.
اما دیگر، حس و حالی برایم نمانده بود. من شاگرد ممتاز بودم و حال، از درس خواندن بیزار بودم.
حمید، از همکلاسی های من بود و مدتی بود که با هم رفیق شده بودیم.
او از من خواست که فردا همراه اش به زیارت بروم. واصرار من برای نرفتن بی فایده بود.
فردا، بعد از امتحان مدرسه و گرفتن نمره پائین، سنگینی خاصی را در دلم حس می کردم؛ که باید خود را تخلیه می کردم. پس، بی وقفه به راه افتادیم و وارد حرم شدیم.
زیبایی گلدسته ها و فضای عطرآگین حرم، چنان مرا بی خود کرده بود، که خود را به حرم چسباندم و یک دل پر، به ضریح اش نگاه کردم.
نمی دانم، در این حرم امن الهی چه بود که مرا آنقدر دگرگون کرد.
و پشیمان از آنکه همسایه خدا بودم؛ و خود نمی دانستم...
______________________________________________________________
نویسنده: محمد پورعلی گنجی