هوای گنجشک ها را داشته باشیم
به نام خالق قلم
هوای گنجشک ها را داشته باشیم
هر روزصبح، پیرزن همسایه را از شیشه های بخار زده خانه مان می دیدم؛ که برای خرید نان، سبدی را در دست
می گرفت. و لنگان، لنگان با سبد پر از نان اش، به منزل می رفت.
بوی نان، کل کوچه را می پیچید؛ و مدتی بعد، شیشه بخار گرفته آشپزخانه اش را همراه با بوی غذا ، می توانستیم، از پنجره کوچک خانه امان ببینیم...
دیدن گربه هایی، که به طمع یک تکه گوشت، کنار پنجره ایستاده بودند...حسی متقابل، را در ما زنده می کرد، و کمی به من آرامش خاطر می داد، که تنها نیستم....چون هردو منتظر آن بودیم، که از آن همه غذای خوشمزه کمی هم به ما برسد...
ولحظه ی موعود فرا رسید. زنگ خانه به صدا در آمد. و من، بی وقفه به سمت درب شتافتم، و غذای نذری را از او گرفتم.
در ظرفش، مقداری شکلات ریخته و ظرف را پس دادم.
حس خوبی بود. هرروز منتظر این لحظه ی باشکوه بودم...
پیرزن، تنها زندگی می کرد. و غذای نذری بهانه ای برای چنددقیقه نشستن او، در منزل ما بود....
امروز هم، مانند روزهای دیگر در کنار پنجره نشسته بودم، تا پیرزن را ببینم. اما خبری نبود.
فردا هم دوباره کارم را تکرار کردم؛ اما از پیرزن، خبری نبود.
نگران شدم و به منزل اش رفتم. دقایقی را پشت درب منتظر ماندم؛ تا درب را بازکرد.
پیرزن بیچاره، دستگاه اکسیژن را به خود وصل کرده بود. و نفس تنگی گرفته بود.
هواشناسی اعلام کرده بود: هوا به شدت آلوده است. و کمی هوای گنجشک ها را در این هوای آلوده داشته باشید.
و او، قربانی خودخواهی ما، برای سیاه کردن، آبی آسمان بود.
__________________________________________________________
نویسنده: محمد پورعلی گنجی