من کیستم؟
به نام خالق قلم
من کیـــستم؟
چشم که باز کردم همه جا پر از هیاهو بود. زندگیم جوری بود که سردی و گرمی زیادی را کشیده بودم.
هزاران سوال وجودم را فرا گرفته بود. به راستی من کیستم؟
چیزی در وجودم می گفت: چرا باید من درگوشه ای بایستم و شاهد زندگی راحت دیگران باشم؟!
حس می کردم قدرت عجیب در وجودم می چرخد؛ شاید باور نکنید! با کلی آرزو، روز و شب کار کردم. در حد یک ساعت استراحت می کردم تا آینده خیلی خوبی برای اطرافیانم بسازم.
خواب و خوراکم کم بود و داشتم قوی تر می شدم. ولی همیشه درجا می زدم و هر کاری می کردم پیشرفتی نمی کردم.
بعد از سالها یک دوست پیدا کردم و بالاخره از تنهایی درآمدم.
خیلی مهربان بود، به من اعتماد به نفس می داد.
من را به همه معرفی می کرد.
می گفت: بینید چه خوش قد و بالا ست؟
خیلی از من تعریف می کرد و مرا دوست داشت...
کار من به صورتی بود که ساعات زیادی را باید در محل کار بودم. و بیشتر اوقاتم را در محل کار با دوستم وقت می گذراندیم.
ماه ها گذشت ومن خسته و رنجور از کار بودم، زمان آن رسیده بود که اندکی استراحت کنم زمستان رسیده بود،
باران سختی می بارید و از شدت خستگی، در خوابی عمیق فرو رفتم.
ناگهان درد شدیدی در کمرم احساس کردم، چنان دردی بود که آهم بلند شد و از ترس چشم باز کردم، با صورت زمین خوردم و نمی توانستم تکان بخورم.
یک نفر من را چرخاند، دیدم دوست خوبم است. گفتم: چه اتفاقی افتاده؟
پاسخم را نمی داد و افتاده بود به جانم و نمی توانستم تکان بخورم.
سخت بود، ولی آنجا بود که فهمیدم روی دیگر دوستی آدم ها، خیانت و نابودی است.
دیگر زبان ام کار نمی کرد که بگویم ما باهم زندگی کردیم؛ چرا تیشه به ریشه ام زدی؟
مرا تکه تکه کرد و بلند داد زد هیزم زمستان فراهم شد و من را کنار دیوار خانه ریخت.
بله، من درختی بودم با آرزوهای بر باد رفته!
_______________________________________________
نویسنده: آقای روزبه ساعتچی