آواز زندگی
بنام خداوند لوح وقلم
آواز زندگی
برادر کوچکم سرطان داشت و باید موهایش را می تراشید؛ حالش خراب بود و پژمردگی را میشد از چهره اش دید.
اما، چاره ای نبود، و باید با این بیماری مبارزه می کرد.
دیدن او برای همه ی خانواده سخت بود و هزینه های شیمی درمانی او سخت تر...
ما، اوضاع مالی خوبی نداشتیم و پدرم برای تامین هزینه های درمان، مجبور بود تا نیمه شب کار کند. اما در عمل، چیزی دستمان را نمی گرفت.
و هر روز وضعیت بدتر از دیروز. قراربود از خیریه محل مبلغ ناچیزی را بعنوان وام به پدرم بدهند؛ بلکه گوشه ای از مشکلات ما را حل کند. اما از بخت بد، نوبت وام ما را به سال بعد موکول کرده بودند و نمی شد روی این وام حسابی باز کرد. اما از این آب باریکه هم نمی شد چشم پوشی کرد.
توی این وضعیت، چاره ای جز این نبود. هر روز برادرم، بد تر از روز قبل می شد و ما هر روز فقیرتر...
دکترها، جوابش کرده بودند و ما باید یک راه حلی پیدا می کردیم.
در نهایت، پدرم تصمیم اش را گرفت. برادرم را در آغوش گرفت و آن را در نزدیکی بیمارستانی رها کرد.
برادرم، که از درد به خود می پیچید و اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ نگاهی پر معنا و غم زده اش را به پدرم که از او دور می شد، انداخت و او را صدا زد.
پدرم ایستاد، مکث کرد و دوباره حرکت کرد. برادرم، دوباره صدایش کرد.
پدرم، برگشت و به سویش دوید و او را در آغوش گرفت؛ آغوشی پدرانه و گرمابخش، که مسکنی بود بر دردهایش.
صدای کودکانه ومعصومانه ی برادرم، آوازی خوش، برای یک زندگی بود و درخواستی بود از عمق وجودش ، برای یک پناهگاه و شاید برای یک آغوش گرم پدرانه....
________________________________________________
نویسنده: محمد پورعلی گنجی