درسی که شاگردم به من آموخت
به نام خالق قلم
درسی که شاگردم به من آموخت
نزدیک کریسمس بود و کم کم داشتیم برای یک جشن باشکوه آماده می شدیم.
اما شرایط من یه کم فرق داشت. چند روز قبل از جشن، توی یه تصادف دچار سانحه شده بودم.
و امسال باید روی تخت بیمارستان جشن می گرفتم.
چند روز مانده به عید بیکار شده بودم؛ و این موضوع و هزینه های سنگین بیمارستان، من را توی درد سر انداخته بود.
همسرم، از شرکتی که در آن کار می کرد، در خواست مبلغی را تحت عنوان وام کرده بود؛ ولی با توجه به تعطیلات آخرسال، دریافت وام به زمانی دیگر موکول شد.
چند روز قبل عید، تعدادی از طلبکاران به درب خانه ام رفتند و تعدادی از شیشه ها را شکستند.
دیگه خودم را برای هر اتفاقی آماده کرده بودم.
عید نزدیک بود، و من هم چنان چشم انتظار، لحظه ای نگاهم را از درب بر نداشتم.
درب باز شد، و دکتر بخش وارد شد، تبسمی کرد و مبلغی را در دستانم گذاشت و از من خواست که این هدیه را قبول کنم.
گفت: من از شاگردان شما در مدرسه بودم و شما روزی دستم را گرفتین و نجاتم دادین؛ و حال من پزشک شده ام و نوبت من است که جبران کنم.
و شاگردم به من درسی داد که در هیچ کتابی نوشته نشده بود.
_________________
نویسنده: محمد پورعلی گنجی