دوچرخه
به نام خالق قلم
دوچـــــرخـــــه
پدرم دوچرخه ای خریده بود تا با آن به باغچه ی کوچک اش در روستا که بسیار هم آنجا را دوست داشت برود، اما زانو درد همیشگی مانع از انجام این کار می شد و مدتی بود که این دوچرخه در گوشه ی انبار خاک می خورد.
پدرم به ناچار هر روز این مسیر را با ماشین طی می کرد.
من هم چند روزی بود در شرکتی مشغول به کار شده بودم و هر روز صبح مسیر خانه تا محل کار که حدود نیم ساعت بود را باید توی کوچه و خیابان های محل پیاده می رفتم.
توی محل ما فقط حسین اقا بود که ماشین داشت، صبح به صبح مردم را سوار می کرد و به روستای مجاور می برد و شب آن ها را به محل بر می گرداند.
من هم چون همیشه دیر می رسیدم، از ماشین جا می ماندم و مجبور بودم کل راه را پیدا بروم.
محل کار بخاطر دیر رسیدن، بهم تذکر دادند و گفتند اگر به این وضع ادامه دهم اخراجم می کنند.
حال خوبی نداشتم و وقتی به منزل رسیدم، این موضوع را به پدرم گفتم.
صبح، هنگامی که مثل همیشه می خواستم به محل کارم بروم، پدرم دوچرخه اش را از انبار آورد و به من داد و من با دوچرخه به محل کارم رفتم.
و دیگر هیچوقت دیر نرسیدم.
و این زیباترین هدیه ای بود که می توانستم بگیرم.
____________________________________________
نویسنده: محمد پورعلی گنجی