با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

دوچرخه

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۴۳ ب.ظ

به نام خالق قلم

دوچـــــرخـــــه

 

پدرم دوچرخه ای خریده بود تا با آن به باغچه ی کوچک اش در  روستا که بسیار هم  آنجا را دوست داشت برود، اما زانو درد همیشگی مانع از انجام این کار می شد و مدتی بود که  این دوچرخه در گوشه ی انبار خاک می خورد.

پدرم به ناچار  هر روز این مسیر را با ماشین طی می کرد.

من هم چند روزی بود در شرکتی مشغول به کار شده بودم و هر روز صبح مسیر خانه تا محل کار که حدود نیم ساعت بود را باید توی کوچه و خیابان های  محل پیاده می رفتم.

توی محل ما  فقط حسین اقا بود که ماشین داشت،  صبح به صبح مردم را سوار می کرد و  به روستای مجاور می برد و شب آن ها را به محل بر می گرداند.

 من هم چون همیشه دیر می رسیدم، از ماشین جا می ماندم و مجبور بودم کل راه را پیدا بروم.

 محل کار بخاطر دیر رسیدن، بهم تذکر دادند و گفتند اگر به این وضع ادامه دهم اخراجم می کنند.

حال خوبی نداشتم و وقتی به منزل رسیدم، این موضوع را به پدرم گفتم.

صبح، هنگامی که مثل همیشه می خواستم به محل کارم بروم، پدرم دوچرخه اش را از انبار آورد و به من داد و من با دوچرخه به محل کارم رفتم.

و دیگر هیچوقت دیر نرسیدم.

و این زیباترین هدیه ای بود که می توانستم بگیرم.

____________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۰/۲۶
امیر رضائی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی