برکه نیلوفرآبی
بنام خالق زیبایی ها
برکه نیلوفرآبی
یکی از تفریحات من، نشستن کنار برکه نزدیک خانه امان بود. و هیچ چیز، به مانند دیدن اینهمه زیبایی و نقاشی خداوند که در این برکه جلوه می کرد، برایم لذت بخش نبود.
چنان محو تماشای این منظره می شدم، که ساعت برایم معنا نداشت.
سربازی ام تمام شده بود؛ و برادرم شغلی را برایم فراهم کرده بود و به ناچار باید این منظره را رها کرده و به شهر می رفتم.
شهر، شروعی دیگر از زندگی برایم بود. از سپیده دم تا خروس خوان شب، باید مشغول کار بودم. و چیزی که مرا بیشتر خسته می کرد، نفس گرفته شهر ، زندگی در چوب کبریت های خیابان ، و یا زندگی ماشینی و پژمردگی دلم نبود.
دلم، فقط هوای دیدن دوباره، برکه را داشت.
پس، تصمیم ام را گرفتم و بی وقفه به روستا برگشتم، وسائل ام را در منزل گذاشتم؛ به مانند کودکی که به سمت مادر می دود. به سوی برکه به راه افتادم.
اما انگار نفس روستا هم گرفته بود و دیگر خبری از صدای قورباقه ها و چهچهه ی پرندگان، به گوش نمی رسید؛ و برکه نیلوفرآبی به دشتی بی آب وعلف تبدیل شده بود و ساختمان هایی رنگانگ جایش را گرفته بودند...
_____________________________________________________________________
نویسنده: محمد پورعلی گنجی