عشق راستین
به نام خالق قلم
عشق راستین
ماشین ام خراب شده بود و در این حوالی، حتی یک خانه هم نبود؛ که بتوانی ازش کمک بگیری.
به ناچار ماشین را رها کردم و به راه افتادم. در گرمای شدید تابستان، شدت عطش، چنان بر من غلبه کرده بود؛ که لحظه ای چشمانم به سیاهی رفت و نقش بر زمین شدم.
کم کم، چشمان ام بازشد و خود را در آغوش پیرمردی یافتم؛ از او پرسیدم: که کیست؟ گفت: من برای رفتن به مزار همسرم، هر روز این مسیر را طی می کنم؛ که شما را دیدم که حال بدی داشتین و به یاری اتان آمدم. حال که کمی بهتر شده اید، به منزل ام بیایید تا کمی استراحت کنید.
من با کمک پیرمرد به منزلش رفته و زمانی را استراحت کردم.
بعد استراحت وتعمیر ماشین، از پیرمرد خد احافظی کردم؛ امادر بین راه چیزی ذهنم را درگیر کرده بود. چه چیز این پیرمرد را تا این اندازه به همسر مرحومش، وابسته کرده بود؟ که بعد این همه سال، هنوز هم هر روز به مزارش می رفت و برمیگشت.
این عشق، نشات گرفته از چه بود؟ که هیچ چیزدیگری، برایش معنایی نداشت.
به راستی این عشق پاک، تاریخ انقضا نداشت و هر روز شعله اش بیشتر میشد.
و جز عشق، هیچ چیز نمی توانست این آتش را شعله ور کند. و شاید دلیلش در یک دلی بود...اون ماجرا، نقطه عطفی بود، و من به منزل برگشتم تا با همسرم یکدل تر زندگی کنیم..
_________________________________________________
نویسنده: محمد پورعلی گنجی