کنکور زندگی
به نام خالق قلم
کنکور زندگی
پدرم فوت کرده بود و شرایط زندگی برای من و مادرم خیلی خوب نبود.
صبح ها توی میکانیکی دایی ام و شب ها را تا صبح درس می خواندم.
کنکور نزدیک بود و برای آن روز کلی برنامه ریزی کرده بودم.
اما دیدن یک واقعیت تلخ، مسیر زندگیم را تغییر داد؛ وقتی به خانه رسیدم صدای گریه ای را شنیدم؛ نزدیک رفتم و ومادرم را سرسجاده نماز و با چشمانی خیس دیدم.
کنارش نشستم و علت را پرسیدم؛ سکوتی کرد و هیچ نگفت.
اما از نگاه غم آلودش که به قاب عکس روی دیوار دوخته بود؛ فهمیدم که فراق پدر و تنهایی دلگیرش کرده است.
به مادرم گفتم: نمی خواهم به دانشگاه بروم؛ مغازه متروکه پدر را که زیر خانه است تعمیر می کنم و در آنجا مشغول به کار می شوم و برای همیشه کنارت خواهم ماند.
مادرم برخواست و نگاهم کرد وگفت: اول کنکورت را قبول شو ، بعد هرکاری خواستی بکن.
زمان اعلام نتایج کنکور فرارسیده بود و من در رشته ی پزشکی پذیرفته شده بودم؛ اما نمی توانستم بی تفاوت باشم و در تمام مسیر دلهره ای تمام وجودم را فرا گرفته بود.
به منزل که رسیدم، به مادرم گفتم امسال در دانشگاه قبول نشدم و برای همیشه در کنارش خواهم ماند.
واین بهترین کنکور زندگیم بود که دادم؛ کنکوری که بین دل و آینده ام برگزار شده بود.
_________________________________
نویسنده: محمد پورعلی گنجی