عروسک دخترم
به نام خالق قلم
عروسک دخترم
شب از نیمه گذشته بود و باران سخت می بارید.
تازه از مسافرت رسیده بودم و می خواستم بعد از یک حمام آبگرم، دقایقی را طبق عادت مطالعه کنم.
دخترم، پریشان به نزدم آمد و به من گفت: پدر، عروسکم در ماشینت جا مانده و من آن را می خواهم.
دستی بر سرش کشیدم و با نوازش از او خواستم که بعدا برایش بیاورم.
اما بغض اش ترکید و گریه اش گرفت و گفت که همین الان عروسک را می خواهد.
چاره ای نبود، نمی خواستم ناراحتی اش را در شب تولدش ببینم؛ لباسم را به تن کردم و رفتم که از ماشینم بیاورم.
در تاریکی و هوای مه آلود شب، چیزی نگاهم را به خود خیره کرد؛ انگار کسی به ماشینم تکیه زده بود و بسیار مشکوک بود؛ خود را سریع به او رساندم و یقه اش را گرفتم و به دیوار چسباندم و بدون تامل، با عصبانیت به او گفتم میشه از شما بپرسم اینجا چه می کنید؟!
مرد سرش را به پائین انداخت و کمی مکث کرد، آهی کشید، سری جنباند و گفت: آقا درب ماشین شما باز بود و من اینجا ماندم تا صاحب آن برگردد.
این را گفت و سپس دور شد. آنجا بود که انگار زمین دهان خود را باز کرده بود و می خواست من را ببلعد.
شرمگین شدم و به دنبالش دویدم و از ایشان بخاطر قضاوت زودهنگامم پوزش خواستم.
اما این پایان ماجرا نبود؛ درسی بود برای تمام عمرم.
_____________________________________________
نویسنده: محمد پورعلی گنجی