رنگی ببینیم
به نام خالق قلم
رنگی ببینیم
آرزوی داشتن یک تلویزیون، حتی سیاه وسفید، آرزویی ناممکن به نظر می آمد که فقط باید در دفتر خاطرات می نوشتیم.
هرشب برای دیدن تلویزیون، به منزل همسایه می رفتیم. و ساعت ها با اهالی محل به دیدن برنامه مورد علاقه امان می پرداختیم. اما کم کم تعداد بیشتری از مردم محل و ما، تلویزیون خریدیم.
و این بهترین چیزی بود که ما داشتیم؛ و یه جور، احساس غرور را توی ما زنده می کرد.
ساعت ها تخمه می شکستیم و به تماشا می نشستیم. یکی هم، کنار تلویزیون می نشست تا آنتن را درست کند و در کل خیلی خوش می گذشت.
مادرم پیرشده بود و چشمانش به مانند قبل نمی دید؛ آرزویش دیدن یک برنامه از تلویزیون در پیش ما بود.
تلویزیون رنگی تازه مد شده بود و بسیار گران بود، اما نما و تصویر خوبی داشت. هرکسی هم که آن را داشت، ثروتمند بحساب می آمد.
نمی دانستم چطور می توانستم این آرزوی دست نیافتنی را برآورده کنم.
مقداری پول، که برای سفرم اندوخته کرده بودم را با گرفتن مقداری قرض، توانستم یک تلویزیون رنگی برای مادرم بخرم تا رنگی ببینیم.
و شاید این بهترین اتفاق زندگی اش بود.
زندگی هم چنان در جریان است و مشکلات همچون باد می گذرد؛ بعد زمستان سخت، بهاری دل انگیز در راه است.
______________________________________________________________________________________________________________
نویسنده: محمد پورعلی گنجی