مادر
به نام خالق قلم
مــــــــادر
وارد خانه که شدم، هیچ چیز جای خودش نبود.
خستگی کار از یک طرف، وضعیت نابسامان خانه از طرف دیگر.
دلم یه چای داغ و نیم ساعت استراحت در سکوت محض میخواست.
اما نه چای داغی بود و نه سکوتی.
جیر جیر لولای پنجره، مثل مته روی مخم بود.
حالا از شانس من، باید همین امروز این پنجره خراب میشد؟!
اینهم از سماور، شمعکاش کار نمیکند، که روشن کنم لااقل یک چای بخورم.
آخر چه وضعیست؟ کدام آدم عاقل با این وضع اینجا زندگی میکند؟
چرا امروز خانه اینطور شده؟!
اه اه اه...
صدای پیامک گوشیام بلند شد.
_سلام عزیزم، امروز حالم خوب نبود؛ اومدم دکتر، دیر برمیگردم خونه.
خونه که رسیدی، اول برو اون پنجره رو ببند؛ تا صدای جیرجیرش رو مخت راه نره.
شمعک سماور خرابه؛ با فندک تو کشو روشنش کن و چایت رو بخور و بخواب. به خونه دست نزن، خودم برگردم سروسامون میدم.
عجب! پس مادر خانه نبود...
_____________________________________
نویسنده: خانم کیهان