با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

به نام خالق قلم

رستاخیز انسانیت

 

بلندترین و زیباترین فریادها را از زبان آزادی‌خواهان شنیدم.

عاشق فلسفه‌ای هستم که اثبات می‌کند انسان نمی‌تواند برده باشد، بلکه جهان درخدمت انسان است.

قلبم گواهی می‌دهد تنور جنگ نباید داغ باشد، جهان نباید بازیچه‌ی غرور خودکامگان شود و قوی و ثروتمند و فقیر و ضعیف هیچ‌کدام برتر از دیگری نیستند.

من شیفته‌ی نوری هستم که در ظلمات ظلم، برگزیده شد تا مظهر و راهنمای آزادی خواهان جهان شود و سرچشمه‌ی برابری و برادری و عدالت را به تن خشکیده‌ی زمین، برگرداند.

 

«ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد»

----------------------------------------------------------------------------

نویسنده: خانم نادمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۱۶
امیر رضائی

به نام خالق قلم

دیدار فرمانده

 

خسته از عملیات نه چندان رضایت بخش و با سر و روی خاک و گلی، گوشه ای مشغول استراحت بودیم.

  چند دقیقه بعد حاجی با آن روی همیشه شاد و مهربانش، بسمت ما دوید و ما را به مهمانی دعوت کرد.

 آن هم به سنگر تصرف شده فرماندهی عراقی ها در شلمچه!

یک سنگر بتنی مجهز و مجلل زیرزمینی مبلمانی!

حاجی از جاسم (رزمنده کویتی‌الاصل ما) که روی زمین با بی سیم مشغول شنود فرکانس‌های عراقی‌ها بود، پرسید:

از ماهرعبدالرشید چه خبر؟

جاسم با دیدن ما، سلامی کرد و گفت:

سه شب هست خواب و خوراک نداره، داره نیروهاش رو آماده میکنه تا عقب نشینی کنن.

اخم شیطنت آمیزی به ابروهای پرپشت حاجی آمد و برخلاف مخالفت های حاجی به لو دادن شنودها، جاسم به بیسم چی عراقی گفت:

قال الحسین الخرازی...

بی توجه به آشوبی که آن سوی خط برای عراقی ها، اتفاق افتاده بود.

 جاسم ادامه داد:

همه خطهای تو را همراه با سنگرهای مجهز نونی تو را گرفتیم. هیچ مانعی جلوی ما نیست؛ میخواهیم تو را ببینم!

برخلاف تهدیدهای ماهر عبدالرشید به قطع دست دیگر، حاجی با خونسردی تمام، قرار وعده دیدار در میدان شهر بصره را داد!

آن شب بااینکه جای ما امن بود،عراقی ها بی مهابا برمنطقه ما آتش می ریختند.

فردای آن صبح، جریان این کار را از حاجی سوال کردیم. لبخندی زد و گفت:

  • نیرو و امکانات کافی نداشتیم. خواستم با تحریک آنها حداقل به اندازه یک هفته عملیات، مهمات خود را هدر بدهند!

وآن فرمانده دلاور ایرانیکسی نبود، جز حاج حسین خرازی....

  ______________________________________________

نویسنده : خانم طاهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۲۱
امیر رضائی

به نام خالق زیبایی ها

قاب عکس

 

 

وقتی بی بی روی رختخواب بود، همه دورش جمع شده بودند.

 اون چشم می گردوند.

 انگار دنبال چیزی بود ولی حرف نمی زد.

 من اومدم جلو گفتم بی بی دنبال عکسش هستی؟!

-حرفی نزد. عکس رو که گذاشتم تو بغلش دیدم لباش تکون میخوره همه گفتن: ساکت، بی بی میخواد حرف بزنه.

- بگو بی بی، به ما بگو.

 خیلی عجیب بود بی بی که حرف نمی توانست بزنه، اما وقتی که

 قاب عکس اومد تو بغلش، لباش گرم شدن وکلمات تیکه تیکه و با لکنت می گفت.

 من جمعیت را کنار زدم وگوشم را نزدیک دهانش بردم...

شنیدم که می گفت: خرم آن روز کزین منزل ویران بروم.

-حسین مادر دارم میام پیشت بالاخره دوباره می بینمت.

بی بی با هن هن کردن این رو گفت وچشماش رو بست.

زندگی با بوی خوش مادربزرگ خداحافظی کرد.

__________________________________________

نویسنده: خانم غلیم زاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۲۴
امیر رضائی

به نام خالق زیبایی ها

ساحل امن

 

تو کشتی نجات عالم در گِل نشسته ای آقا

تو مرهم دل هر دل شکسته ای آقا

دوباره آمده ام تا بگویمت این راز

فروخته ام متاع دل و خریده ام نیاز

خریده ام آنچه باید تو را به من بدهد

همان چیز که به یعقوب عَطر پیرهن بدهد

تمام عمر و جوانی بگیر، مرا بخر

نداشتم چیزی در خور شما بهتر

گدایی در این خانه را بده لطفا

که دور از نگه ات، غرق می شوم حتما

بیا و ناخدای قلب کوچک ما باش

بیا و ساحل اَمن دِلَم، چو دریا باش

بگیر چشم مرا چون چراغ راه تویی

بگیر پای مرا چون که پای راه تویی

بگیر از تن و جانم هر آنچه می‌گیرد

تو را ز من، که دلم بی تو سخت می گیرد

نشان بده که چگونه به راهتان آیم

ز پشت ظلمت خود، به نگاهِ تان آیم

تمام عمر بس است مرا یک دعای خیر شما

نمی‌خرد دل ما را کسی به غیر شما

___________________________________________

شاعر: خانم فرهنگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۴۱
امیر رضائی

به نام خالق زیبایی ها

دوست داشتنی ترین دوست

 

هیچ لذتی بالاتر ازاین نیست که یقین دارم مرا دوستم دارید.

درک دوست داشتن تان فقط آسمان می خواهد، حتی بدون بال هم از شوق داشتن تان    پرواز می کنم.

داشتنی شیرین تر از قند، دوست داشتنی "أحلی من العسل".

شبیه فتح قله می‌مانید! حس قدرت می‌دهد دوست داشتن تان. حس داشتن بزرگترین          پناه گاه عالم.

من برای اندیشیدن به شما

برای دوست داشتن شما

به خودم نگاه نمی‌کنم، به دل پُر و دستهای خالی ام نمی نگرم.

به مهربانی تان می اندیشم.

به عشقی که به من دارید.

به مهری که در دل کوچکم کاشته اید.

به قدیمی ترین و مهربان ترین رفیق تمام عالم نگاه می‌کنم.

این که هر دم به یادم هستید و هر لحظه نگران من.

_________________________________

نویسنده: خانم فرهنگی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۳۶
امیر رضائی

به نام خالق قلم

خنده ی مصنوعی

 

 

 

کاش لبخندتان را می شد به یادگار نگه داشت.

تا ما امروز می توانستیم از آن برای صیقل دادن روح مان استفاده کنیم .

حجم لبخندهایتان را تقویم نتوانست به دوش بکشد،  برای همین چیزی نصیب ما نشد.

سهم ما آسمانی شد که میگوید همه جا یه رنگ است.

اما زیر آسمان،  شما رنگ دیگری داشتید.

حالا چرا اینقدر به هم نزدیک عکس گرفتید؟؟

مگر نباید فاصله ی اجتماعی رو رعایت کرد؟؟

امان از دست شما ها که پرتکل ها رو زیر پا گذاشتید

عجیبه مگه با شما نیستم ؟؟

چرا جواب نمیدین؟؟

آهان تازه یادم اومد، آن جا فضا ش فرق داره، اصلا مگه میشه جایی که محل پرواز فرشته ها است ، را آلودگی بگیره...

اصلا قانون پیش شما با قانون ما زمینی ها فرق داره.

شما خودتون قانون را نوشتین، اما نه باجوهر، بلکه با خونتون.

نمیدونم صدام رو میشنوید یا نه آخه آسمون ما رو غبار گرفته شاید صدا درست نرسه .

اینجا صدای خنده های شما را کم داره و ما خیلی وقته که مصنوعی میخندیم .

________________________________________________________________________________________________

نویسنده: خانم غلیم زاده

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۴۸
امیر رضائی

به نام خالق قلم

آش نذری( قسمت اول)

 

 

نور خورشید از لابه لای پنجره  کوچک خانه مان سوسو می کرد و چشمانم را می آزرد .

روی برگرداندم و با چشم های نیمه باز به عقربه های ساعت اتاق نگاه کردم.

با خودم گفتم: زمان زیادی مانده و بهتره که یکم استراحت کنم و بعدش برم ماشینو درست کنم.

شب به نیمه رسیده بود و من هنوز نتوانسته بودم پلک روی هم بگذارم.

روزهایم را به کارگری و شب ها از شدت خستگی به گوشه ای می افتادم و همان جا خوابم می برد.

پاهایم گویا خواب رفته بود .

آب دهانم را به سختی قورت می دادم و عرق سردی به تنم نشسته بود .

نیم خیز شدم و دستی به پاهایم کشیدم.

هیچی حس نداشتم...انگار از حرکت وا مانده بود.

 به پهلو غلطی خوردم و خواستم که برخیزم، ولی با صورت نقش بر زمین شدم.

با لرزش کف اتاق متوجه دویدن های مریم شدم که به پیشم می آمد.

بازویم را گرفت و کمک کرد که سر جایم بخوابم.

اما من هم چنان زانوهایم را  می فشردم تا شاید دردش کم شود.

-پدر چی شده؟ چرا اینجوری خوابیدین؟

 

-نمیدونم مریم...واقعا نمیدونم.

دیگه از دست دکترها هم کاری بر نمی آید و دیگه دکتری نبود که نریم.

 

مریم من را در آغوش گرفت و همچون باران می گریست.

  در گوش اش زمزمه کردم:  دخترم، اعیاد هست..شب ها چراغ ریسمان ها را روشن بذار...

سد اشکهایم گویا شکسته بود و بی امان روی سینه ام میریخت. مریم  برخواست و لیوان آبی را دستم داد:

- پدر حاجت ها  را اگر از امام هر عصر بخواهیم زودتر برآورده میشه.

راستی پدر، دیشب خواب دیدم آقایی مهربان برای مداوای شما به منزل ما آمده بود و داشت شما را درمان می کرد.

سه شنبه، برای شما آش نذر کردم، ان شا ا... می روم جمکران.

 مطمئن هستم شفای شما را می گیریم...

 

__________________________________________________________________________________________

نویسنده: خانم طاهری

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۲۹
امیر رضائی

بسمه تعالی

 آش نذری (قسمت دوم)  

 

مریم، برای زیارت به جمکران رفت و من را به هر زحمتی بود همراهش برد.

سکوتی حاکم بود و من فقط به مریم نگاه می کردم.

دستی بر سرش کشیدم و گفتم: دخترم قبول باشه.

مریم لبخندی زد و گفت:  خدایا سایه اتان را روی سرم حفظ کنه، بعد فوت مامان، سایه سرم شمایید.

چشمانم را بستم و به خواب عمیق فرو رفتم.  سپس بیدارشدم و برای زیارت به مسجد رفتم.

درد پاهایم بیشتر شده بود اما به روی خود نمی آوردم تا ناراحتی مریم را نبینم.

از دوردست گنبد جمکران را دیدم، بغضم ترکید.

-یا صاحب الزمان!  آمدن را من آمدم...  امّا اگر خوبم نکنی، برنمی‌گردم.

با هزار زحمت خود را به ستونی رساندم و عصایم را روی زمین انداختم. ناله ام بلند تر شد، شفایم را از تو میخواهم  یا صاحب الزمان....

صدایی مرا  به خود خواند؛ بی اختیار قرآن را  برداشتم و بر سر گذاشتم.  

گریه ام بند نمی آمد و از تمام کارهای کرده و نکرده ام مغفرت می طلبیدم.

صدای اذان مسجد لرزه ای در دلم انداخت. لحظه ای از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم جمعیتی را در کنارم دیدم که با تعجب به من نگاه می کردند.

برخواستم و  به سمت در شروع به دویدن کردم تا به مریم برسم .

چندین بار زمین خوردم و خود را به مریم رساندم.

 تا مرا دید، چشمانش از اشک لبریز شد:

تو... تو... می توانی بدوی و مشکلی در پاهایت نداری؟!

تازه برق از سرم پرید، اصلاً احساس دردی در پاهایم نمی‌کردم.

عجیب تر آنکه اصلا خاطرم نبود که پاهایم دردمی کردند که تا اینجا را دویده بودم.

و حاجتم را گرفته بودم.

_____________________________________________________________________________________

نویسنده: خانم طاهری

 

 

                                                

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۲۶
امیر رضائی

به نام خداوند قلم

 رهایی از حصار

 

 

لب حوض خانه نشسته و خیره به برگ روی آب،  به فکر فرو رفته بودم.

تمام صحنه های آن روز، مثل فیلمی جلوی چشمانم اکران میشد.

برادرم جواد، پریشان از ا ین طرف به آن طرف خانه راه میرفت.

 

مامان به دامنش چنگ انداخته بود و صورتش را میخراشید:

  از چیزی که میترسیدیم، سرمون اومده بود.

 

برادرم سرش را به پائین انداخته بود و میگفت: بخدا مامان من نبودم، امکان نداره...!

من فقط ماشینو ازش گرفتم. همین!

 

مامان با چشمانی گریان رو به برادرم کرد و گفت: بارها گفتم چیزی قرض نگیر.

مگه نمیدونی پدرت دشمن کم نداره؟

 

آشوبی در قلبم شد و نفس هایم بریده بریده شدند.

 

جواد صدایش را در گلویش انداخت و به مادر گفت:

چرا هم به در میزنی هم به تخته، مادر من؟!

بسه دیگه!

این را گفت و کفشهایش را  پوشیده نپوشیده، به وسط حیاط رفت؛ طناب لباسها را محکم کنار زد و درب را به هم کوبید و رفت .

 

سکوت آزار دهنده ای بر فضای خانه حاکم بود.

 

آرام شانه های مامان را که سرش را روی میز ناهارخوری وسط اتاق گذاشته بود، گرفتم.

و با چشمان خیس و صدایی لرزان گفتم: مامان همینو میخواستی؟ جواد به ما اعتماد کرده و مشکلشو بهمون گفته...

 

مادر برگشت و با تمام وجود من را در آغوش گرفت و در گوشم زمزمه کرد:

مرضیه،  تو ماشین مواد مخدر پیدا کردن...چجوری ثابت بشه کار جواد نیست؟!

 

نفس عمیقی کشیدم و ریه ام را از هوای نم دار پاییزی  پر کردم. هنوز انگار این خاطراتم تمومی نداشت. و این بخت سیاه تا مدت ها بر خانه ما رخت بسته بود و قصد رفتن نداشت.

 

مادرم از بس، گریه کرده بود، چشمانش گود شده بودند و دیگر به سختی می توانست ببیند.

من هم در لبه حوض کوچک خانه امان، خاطرات را مرور می کردم که مادرم بر پشت ام زد و فریاد زد:

- مرضیه مرضیه، حواست کجاست مادر؟!

 جواد بی گناهیش ثابت شده..

خدایا شکرت بعد چند سال، شادی را دوباره به ما برگرداندی

...پاشو بریم استقبالش!

____________________________________________________________________________________

نویسنده: خانم طاهری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۵۷
امیر رضائی

به نام خالق قلم

روزعــــشق

 

چقدر ایرانی‌ها عاشق پیشه‌اند!

 

 گویا ابراز عشق میان ما پیشینه‌ای باستانی دارد.

از داستان‌ لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد که بگذریم، در تقویم باستانی ایران جشنی نمایان می‌شود بنام«اسپندگانه»(سپندارمذگان)

 

روزی که ایرانیان باستان برای قدردانی از زحمات بانوان، هدیه ‌ای درحد توان پیشکش می‌کردند، کارهای منزل را برعهده می‌گرفتند و هر چه بانوان امر می‌کردند انجام می‌دادند.

 

جشن عشق در جهان نیز، گرامی‌داشت وفات کشیشی مسیحی است که بعلت خدمت به مسیحیان تحت آزار امپراطوری روم زندانی شده .

 

روز عشق میان مسلمانان ، سالگرد ازدواج امام اول شیعیان با دختر پیامبر(ص)حضرت فاطمه(س) است. اندکی از میزان عشق این مرد بزرگ به همسر خویش را می‌توان دراین جملات یافت:

((هر که بمیرد، مدتی برای او عزاداری می کنند و سپس فراموش می شود.

اما ای فاطمه عزیزم ! تو چنان در دل علی جا گرفته ای که هرگز فراموش نمی شوی.

محبت تو در دل علی با شیر عجین شده و با جان به در می‌رود.))

 

نام‌گذاری روزی به نام روز عشق، وقتی ارزش‌مند تراست که مصداق و علتی پشت آن باشد که هر چه بیشتر عشق حقیقی را به تصویر بکشد.

بنظر شما کدام یک ازین مصداق و داستان‌ها، روز عشق میان همسران را زیباتر به تصویر می‌کشد و با فرهنگ و ملیت ما سازگار تر است؟

______________________________________________________________________________________________

نویسنده : خانم نادمی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۵۰
امیر رضائی