رهایی از حصار
به نام خداوند قلم
رهایی از حصار
لب حوض خانه نشسته و خیره به برگ روی آب، به فکر فرو رفته بودم.
تمام صحنه های آن روز، مثل فیلمی جلوی چشمانم اکران میشد.
برادرم جواد، پریشان از ا ین طرف به آن طرف خانه راه میرفت.
مامان به دامنش چنگ انداخته بود و صورتش را میخراشید:
از چیزی که میترسیدیم، سرمون اومده بود.
برادرم سرش را به پائین انداخته بود و میگفت: بخدا مامان من نبودم، امکان نداره...!
من فقط ماشینو ازش گرفتم. همین!
مامان با چشمانی گریان رو به برادرم کرد و گفت: بارها گفتم چیزی قرض نگیر.
مگه نمیدونی پدرت دشمن کم نداره؟
آشوبی در قلبم شد و نفس هایم بریده بریده شدند.
جواد صدایش را در گلویش انداخت و به مادر گفت:
چرا هم به در میزنی هم به تخته، مادر من؟!
بسه دیگه!
این را گفت و کفشهایش را پوشیده نپوشیده، به وسط حیاط رفت؛ طناب لباسها را محکم کنار زد و درب را به هم کوبید و رفت .
سکوت آزار دهنده ای بر فضای خانه حاکم بود.
آرام شانه های مامان را که سرش را روی میز ناهارخوری وسط اتاق گذاشته بود، گرفتم.
و با چشمان خیس و صدایی لرزان گفتم: مامان همینو میخواستی؟ جواد به ما اعتماد کرده و مشکلشو بهمون گفته...
مادر برگشت و با تمام وجود من را در آغوش گرفت و در گوشم زمزمه کرد:
مرضیه، تو ماشین مواد مخدر پیدا کردن...چجوری ثابت بشه کار جواد نیست؟!
نفس عمیقی کشیدم و ریه ام را از هوای نم دار پاییزی پر کردم. هنوز انگار این خاطراتم تمومی نداشت. و این بخت سیاه تا مدت ها بر خانه ما رخت بسته بود و قصد رفتن نداشت.
مادرم از بس، گریه کرده بود، چشمانش گود شده بودند و دیگر به سختی می توانست ببیند.
من هم در لبه حوض کوچک خانه امان، خاطرات را مرور می کردم که مادرم بر پشت ام زد و فریاد زد:
- مرضیه مرضیه، حواست کجاست مادر؟!
جواد بی گناهیش ثابت شده..
خدایا شکرت بعد چند سال، شادی را دوباره به ما برگرداندی
...پاشو بریم استقبالش!
____________________________________________________________________________________
نویسنده: خانم طاهری