قاب عکس
دوشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۳:۲۴ ب.ظ
به نام خالق زیبایی ها
قاب عکس
وقتی بی بی روی رختخواب بود، همه دورش جمع شده بودند.
اون چشم می گردوند.
انگار دنبال چیزی بود ولی حرف نمی زد.
من اومدم جلو گفتم بی بی دنبال عکسش هستی؟!
-حرفی نزد. عکس رو که گذاشتم تو بغلش دیدم لباش تکون میخوره همه گفتن: ساکت، بی بی میخواد حرف بزنه.
- بگو بی بی، به ما بگو.
خیلی عجیب بود بی بی که حرف نمی توانست بزنه، اما وقتی که
قاب عکس اومد تو بغلش، لباش گرم شدن وکلمات تیکه تیکه و با لکنت می گفت.
من جمعیت را کنار زدم وگوشم را نزدیک دهانش بردم...
شنیدم که می گفت: خرم آن روز کزین منزل ویران بروم.
-حسین مادر دارم میام پیشت بالاخره دوباره می بینمت.
بی بی با هن هن کردن این رو گفت وچشماش رو بست.
زندگی با بوی خوش مادربزرگ خداحافظی کرد.
__________________________________________
نویسنده: خانم غلیم زاده
۰۰/۱۲/۰۹