آش نذری (قسمت دوم)
بسمه تعالی
آش نذری (قسمت دوم)
مریم، برای زیارت به جمکران رفت و من را به هر زحمتی بود همراهش برد.
سکوتی حاکم بود و من فقط به مریم نگاه می کردم.
دستی بر سرش کشیدم و گفتم: دخترم قبول باشه.
مریم لبخندی زد و گفت: خدایا سایه اتان را روی سرم حفظ کنه، بعد فوت مامان، سایه سرم شمایید.
چشمانم را بستم و به خواب عمیق فرو رفتم. سپس بیدارشدم و برای زیارت به مسجد رفتم.
درد پاهایم بیشتر شده بود اما به روی خود نمی آوردم تا ناراحتی مریم را نبینم.
از دوردست گنبد جمکران را دیدم، بغضم ترکید.
-یا صاحب الزمان! آمدن را من آمدم... امّا اگر خوبم نکنی، برنمیگردم.
با هزار زحمت خود را به ستونی رساندم و عصایم را روی زمین انداختم. ناله ام بلند تر شد، شفایم را از تو میخواهم یا صاحب الزمان....
صدایی مرا به خود خواند؛ بی اختیار قرآن را برداشتم و بر سر گذاشتم.
گریه ام بند نمی آمد و از تمام کارهای کرده و نکرده ام مغفرت می طلبیدم.
صدای اذان مسجد لرزه ای در دلم انداخت. لحظه ای از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم جمعیتی را در کنارم دیدم که با تعجب به من نگاه می کردند.
برخواستم و به سمت در شروع به دویدن کردم تا به مریم برسم .
چندین بار زمین خوردم و خود را به مریم رساندم.
تا مرا دید، چشمانش از اشک لبریز شد:
تو... تو... می توانی بدوی و مشکلی در پاهایت نداری؟!
تازه برق از سرم پرید، اصلاً احساس دردی در پاهایم نمیکردم.
عجیب تر آنکه اصلا خاطرم نبود که پاهایم دردمی کردند که تا اینجا را دویده بودم.
و حاجتم را گرفته بودم.
_____________________________________________________________________________________
نویسنده: خانم طاهری