با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

۱۶ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

                                               به نام خالق لوح وقلم

                                                        ستاره بخت

 

میگن: هر کسی ستاره ای توی آسمان داره که فقط متعلق به خود اوست .

 اما فکر کنم، من از آن دسته ای هستم که حتی یک ستاره هم توی آسمان برایش پیدا نمیشه .

دنیای عجیبیه!! بعضی ها چه سخت وارد زندگی ات میشوند، و چه راحت می روند.  وچه راحت ستاره ی بخت از شانه هایت، به مانند ستاره ای دنباله دار پر می کشد.  و چه بی سکوت در هم می شکنی.  چندسال نگاهم را به دلی گره زده بودم که برایم در دلش جایی نبود و پشیمان از این همه صبری که به خرج دادم.  حال، چگونه می توانم قلب ترک خورده خود را مرهم کنم؟  و این سرنوشت شومی است که تا ابد با من همر اه خواهدبود.  قصه ی زندگی من، قصه ای تلخ است؛ که با هیچ قندی شیرین نمی شودو کسی که قرار بود انیس و مونس تنهایی ام باشد، من را رها کرده و احساساتم را لگدمال کرد و رفت.  

دلم را دیگر به کسی نمیسپارم، چون خیلی ها امانتدار خوبی نیستند...

وچه عشقی، بالاتر از عشق الهی، که تو چه بخواهی و نخواهی، تو را به خود فرا می خواند و این عشق پاک، مقدس است.

پس، دل را به او بسپار، که هیچکس، مانند او امانتدار نیست.

____________________________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۸:۱۶
امیر رضائی

به نام خالق قلم

رنگی ببینیم

 

آرزوی داشتن یک تلویزیون، حتی سیاه وسفید،  آرزویی ناممکن به نظر می آمد که فقط باید در دفتر خاطرات می نوشتیم.

هرشب برای دیدن تلویزیون، به منزل همسایه می رفتیم. و ساعت ها با اهالی محل به دیدن برنامه مورد علاقه امان می پرداختیم. اما کم کم  تعداد بیشتری از مردم محل و ما، تلویزیون خریدیم.

و این بهترین چیزی بود که ما داشتیم؛ و یه جور، احساس غرور را  توی ما زنده می کرد.

ساعت ها تخمه می شکستیم و به تماشا می نشستیم.  یکی هم، کنار تلویزیون می نشست تا آنتن را درست کند و در کل خیلی خوش می گذشت.

مادرم پیرشده بود و چشمانش به مانند قبل نمی دید؛  آرزویش دیدن یک برنامه از تلویزیون در پیش ما بود.

تلویزیون رنگی تازه  مد شده بود و بسیار گران بود،  اما  نما و تصویر خوبی داشت. هرکسی هم که آن را داشت، ثروتمند بحساب می آمد.

نمی دانستم چطور می توانستم این آرزوی دست نیافتنی را برآورده کنم.

مقداری پول، که برای سفرم اندوخته کرده بودم را  با گرفتن مقداری قرض، توانستم یک تلویزیون رنگی برای مادرم بخرم تا رنگی ببینیم.

و شاید این بهترین اتفاق زندگی اش بود.

زندگی هم چنان در جریان است و مشکلات همچون باد می گذرد؛ بعد زمستان سخت، بهاری دل انگیز در راه است.

______________________________________________________________________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۸:۰۲
امیر رضائی

بنام خالق زیبایی ها

برکه نیلوفرآبی

 

 

یکی از تفریحات من، نشستن کنار برکه نزدیک خانه امان بود. و هیچ چیز، به مانند دیدن اینهمه زیبایی و نقاشی خداوند که در این برکه جلوه می کرد، برایم لذت بخش نبود.

چنان محو تماشای این منظره می شدم، که ساعت برایم معنا نداشت.

سربازی ام تمام شده بود؛  و برادرم شغلی را برایم فراهم کرده بود و به ناچار باید این منظره را  رها کرده و به شهر می رفتم.

شهر، شروعی دیگر از زندگی برایم بود. از سپیده دم تا خروس خوان شب، باید مشغول کار بودم. و چیزی که مرا بیشتر خسته می کرد، نفس گرفته شهر ، زندگی در چوب کبریت های خیابان ،  و یا زندگی ماشینی و پژمردگی دلم نبود.

دلم،  فقط هوای دیدن دوباره،  برکه را داشت.

پس، تصمیم ام را گرفتم و بی وقفه به روستا برگشتم، وسائل ام را در منزل گذاشتم؛  به مانند کودکی که به سمت مادر می دود.  به سوی برکه به راه افتادم.

اما انگار نفس روستا هم گرفته بود و دیگر خبری از صدای قورباقه ها و چهچهه ی پرندگان، به گوش نمی رسید؛  و برکه نیلوفرآبی به دشتی بی آب وعلف تبدیل شده بود و ساختمان هایی رنگانگ جایش را گرفته بودند...

_____________________________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۷:۲۸
امیر رضائی

                                     به نام خالق زیبایی ها

همسایه خدا

 

مدتی بود که بعلت موقعیت شغلی پدرم، مجبوربودیم چند صباحی را در مشهد و در جوار بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) ساکن شویم.

برایم بسیار سخت بود؛ از دوستانم دور شده بودم و از یک خانه شیک و مجلل، به زیرپله ای رفته بودیم  و از خیلی چیزها باید دل می بریدم.

مدتی خود را در منزل حبس کرده بودم؛ و از منزل بیرون نمی رفتم.  خنده وشادی از من رخت بسته بود و دیگر شادابی گذشته را نداشتم.

مدرسه ها باز شده بودند و باید به مدرسه می رفتم، و کم کم خود را برای کنکور آماده می کردم.

اما دیگر، حس و حالی برایم نمانده بود. من شاگرد ممتاز بودم و حال، از درس خواندن بیزار بودم.

حمید، از همکلاسی های من بود و مدتی بود که با هم رفیق شده بودیم.

او از من خواست که فردا همراه اش به زیارت بروم.  واصرار من برای نرفتن بی فایده بود.

فردا، بعد از امتحان مدرسه و گرفتن نمره پائین،  سنگینی خاصی را در دلم حس می کردم؛  که باید خود را تخلیه می کردم.  پس، بی وقفه به راه افتادیم و وارد حرم شدیم.

زیبایی گلدسته ها و فضای عطرآگین حرم، چنان مرا بی خود کرده بود، که خود را به حرم چسباندم و یک دل پر، به ضریح اش نگاه کردم.

نمی دانم، در این حرم امن الهی چه بود که مرا  آنقدر دگرگون کرد.

و پشیمان از آنکه همسایه خدا بودم؛  و خود نمی دانستم...

______________________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۵
امیر رضائی

 

 

بنام خداوند لوح وقلم

آواز زندگی

 

 

برادر کوچکم سرطان داشت و باید موهایش را می تراشید؛ حالش خراب بود و  پژمردگی را میشد از چهره اش دید.

اما، چاره ای نبود، و باید با این بیماری مبارزه می کرد.

دیدن او  برای همه ی خانواده سخت بود و هزینه های شیمی درمانی او سخت تر...

ما، اوضاع مالی خوبی نداشتیم و پدرم برای تامین هزینه های درمان، مجبور بود تا نیمه شب کار کند. اما در عمل، چیزی دستمان را نمی گرفت.

و هر روز وضعیت بدتر از دیروز.  قراربود از خیریه محل مبلغ ناچیزی را بعنوان وام به پدرم بدهند؛  بلکه گوشه ای از مشکلات ما را حل کند. اما از بخت بد، نوبت وام ما را به سال بعد موکول کرده بودند و نمی شد روی این وام حسابی باز کرد.  اما از این آب باریکه هم نمی شد چشم پوشی کرد.
توی این وضعیت، چاره ای جز این نبود. هر روز برادرم، بد تر از روز قبل می شد و ما هر روز فقیرتر...
دکترها، جوابش کرده بودند و ما باید یک راه حلی پیدا می کردیم.

در نهایت، پدرم تصمیم اش را گرفت.  برادرم را در آغوش گرفت و آن را در نزدیکی بیمارستانی رها کرد.

برادرم، که از درد به خود می پیچید و اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ نگاهی پر معنا و غم زده اش را به پدرم که از او دور می شد، انداخت و او را صدا زد.

پدرم ایستاد، مکث کرد و دوباره حرکت کرد. برادرم، دوباره صدایش کرد.

پدرم، برگشت و به سویش دوید و او را در آغوش گرفت؛  آغوشی پدرانه و گرمابخش، که مسکنی بود بر دردهایش.

صدای کودکانه ومعصومانه ی برادرم،  آوازی خوش، برای یک زندگی بود و درخواستی بود از عمق وجودش ، برای یک پناهگاه و شاید برای یک آغوش گرم پدرانه....

________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۶:۵۵
امیر رضائی

 

به نام خالق قلم

 

هوای گنجشک ها را داشته باشیم

 

 

هر روزصبح، پیرزن همسایه را از شیشه های بخار زده خانه مان می دیدم؛  که برای خرید نان، سبدی را در دست

می گرفت. و لنگان، لنگان با سبد پر از نان اش، به منزل می رفت.

بوی نان، کل کوچه را می پیچید؛ و مدتی بعد، شیشه بخار گرفته آشپزخانه اش را همراه با بوی غذا ، می توانستیم، از پنجره کوچک خانه امان ببینیم...

دیدن گربه هایی، که به طمع یک تکه گوشت، کنار پنجره ایستاده بودند...حسی متقابل،  را در ما زنده می کرد، و کمی به من آرامش خاطر می داد، که تنها نیستم....چون هردو منتظر آن بودیم،  که از آن همه غذای خوشمزه کمی هم به ما برسد...

 ولحظه ی موعود فرا رسید.  زنگ خانه به صدا در آمد. و من، بی وقفه به سمت درب شتافتم،  و غذای نذری را از او گرفتم.

در ظرفش،  مقداری شکلات ریخته و ظرف را پس دادم.

حس خوبی بود. هرروز منتظر این لحظه ی باشکوه بودم...

پیرزن، تنها زندگی می کرد.  و غذای نذری بهانه ای برای چنددقیقه نشستن او، در منزل ما بود....

امروز هم، مانند روزهای دیگر در کنار پنجره نشسته بودم،  تا پیرزن را ببینم.  اما خبری نبود.

فردا هم دوباره  کارم را تکرار کردم؛ اما از پیرزن، خبری نبود.

نگران شدم و به منزل اش رفتم.  دقایقی را پشت درب منتظر ماندم؛  تا درب را بازکرد.

پیرزن بیچاره، دستگاه اکسیژن را به خود وصل کرده بود. و نفس تنگی گرفته بود.

هواشناسی اعلام کرده بود:  هوا به شدت آلوده است.  و کمی هوای گنجشک ها را در این هوای آلوده داشته باشید.

و او،  قربانی خودخواهی ما، برای سیاه کردن،  آبی آسمان بود.

__________________________________________________________

نویسنده: محمد پورعلی گنجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۶:۳۵
امیر رضائی