با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

به نام خداوند قلم

 رهایی از حصار

 

 

لب حوض خانه نشسته و خیره به برگ روی آب،  به فکر فرو رفته بودم.

تمام صحنه های آن روز، مثل فیلمی جلوی چشمانم اکران میشد.

برادرم جواد، پریشان از ا ین طرف به آن طرف خانه راه میرفت.

 

مامان به دامنش چنگ انداخته بود و صورتش را میخراشید:

  از چیزی که میترسیدیم، سرمون اومده بود.

 

برادرم سرش را به پائین انداخته بود و میگفت: بخدا مامان من نبودم، امکان نداره...!

من فقط ماشینو ازش گرفتم. همین!

 

مامان با چشمانی گریان رو به برادرم کرد و گفت: بارها گفتم چیزی قرض نگیر.

مگه نمیدونی پدرت دشمن کم نداره؟

 

آشوبی در قلبم شد و نفس هایم بریده بریده شدند.

 

جواد صدایش را در گلویش انداخت و به مادر گفت:

چرا هم به در میزنی هم به تخته، مادر من؟!

بسه دیگه!

این را گفت و کفشهایش را  پوشیده نپوشیده، به وسط حیاط رفت؛ طناب لباسها را محکم کنار زد و درب را به هم کوبید و رفت .

 

سکوت آزار دهنده ای بر فضای خانه حاکم بود.

 

آرام شانه های مامان را که سرش را روی میز ناهارخوری وسط اتاق گذاشته بود، گرفتم.

و با چشمان خیس و صدایی لرزان گفتم: مامان همینو میخواستی؟ جواد به ما اعتماد کرده و مشکلشو بهمون گفته...

 

مادر برگشت و با تمام وجود من را در آغوش گرفت و در گوشم زمزمه کرد:

مرضیه،  تو ماشین مواد مخدر پیدا کردن...چجوری ثابت بشه کار جواد نیست؟!

 

نفس عمیقی کشیدم و ریه ام را از هوای نم دار پاییزی  پر کردم. هنوز انگار این خاطراتم تمومی نداشت. و این بخت سیاه تا مدت ها بر خانه ما رخت بسته بود و قصد رفتن نداشت.

 

مادرم از بس، گریه کرده بود، چشمانش گود شده بودند و دیگر به سختی می توانست ببیند.

من هم در لبه حوض کوچک خانه امان، خاطرات را مرور می کردم که مادرم بر پشت ام زد و فریاد زد:

- مرضیه مرضیه، حواست کجاست مادر؟!

 جواد بی گناهیش ثابت شده..

خدایا شکرت بعد چند سال، شادی را دوباره به ما برگرداندی

...پاشو بریم استقبالش!

____________________________________________________________________________________

نویسنده: خانم طاهری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۵۷
امیر رضائی

به نام خالق قلم

روزعــــشق

 

چقدر ایرانی‌ها عاشق پیشه‌اند!

 

 گویا ابراز عشق میان ما پیشینه‌ای باستانی دارد.

از داستان‌ لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد که بگذریم، در تقویم باستانی ایران جشنی نمایان می‌شود بنام«اسپندگانه»(سپندارمذگان)

 

روزی که ایرانیان باستان برای قدردانی از زحمات بانوان، هدیه ‌ای درحد توان پیشکش می‌کردند، کارهای منزل را برعهده می‌گرفتند و هر چه بانوان امر می‌کردند انجام می‌دادند.

 

جشن عشق در جهان نیز، گرامی‌داشت وفات کشیشی مسیحی است که بعلت خدمت به مسیحیان تحت آزار امپراطوری روم زندانی شده .

 

روز عشق میان مسلمانان ، سالگرد ازدواج امام اول شیعیان با دختر پیامبر(ص)حضرت فاطمه(س) است. اندکی از میزان عشق این مرد بزرگ به همسر خویش را می‌توان دراین جملات یافت:

((هر که بمیرد، مدتی برای او عزاداری می کنند و سپس فراموش می شود.

اما ای فاطمه عزیزم ! تو چنان در دل علی جا گرفته ای که هرگز فراموش نمی شوی.

محبت تو در دل علی با شیر عجین شده و با جان به در می‌رود.))

 

نام‌گذاری روزی به نام روز عشق، وقتی ارزش‌مند تراست که مصداق و علتی پشت آن باشد که هر چه بیشتر عشق حقیقی را به تصویر بکشد.

بنظر شما کدام یک ازین مصداق و داستان‌ها، روز عشق میان همسران را زیباتر به تصویر می‌کشد و با فرهنگ و ملیت ما سازگار تر است؟

______________________________________________________________________________________________

نویسنده : خانم نادمی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۵۰
امیر رضائی

به نام خداوند قلم

آهوی مادر

 

خواب دید توی صحراست،  از این سو به آن سو می دود، آزاد و رها.

دست در دست باد و پا به پای آهوآن...

هربار که برای بچه هایش غذا می‌آورد، مقداری از غذایش را به بره آهوی بی مادری که توی گله بود می‌داد.

گاهی از خودش می پرسید:"اگر من به صحرا نرم، کی به آن آهو غذا خواهد داد؟"

روزی لا به لای علفزارهای بلند و سرسبز به دنبال غذا بود که ناگهان پایش به طنابی گیر کرد.

سراسیمه به این سو و آن سو پرید، اما فایده ای نداشت.

او در دام صیاد گیر افتاده بود، همان لحظه یاد بره های گرسنه اش افتاد.

 قلبش تندتر می‌ زد و اشک مانند مروارید از چشمان سرازیر شد.

صدای قدم های شکارچی داشت نزدیک و نزدیک تر می‌شد.

هر چه تلاش کرد پایش از بند رها نشد که نشد.

صیاد رسید،  دست و پایش را بست و او را  در کیسه ای انداخت. 

توی دلش  گفت:"خدایا! بره هایم را چه کنم؟"

صیاد به سوی خانه در حرکت بود که ناگهان  مردی مقابل  او ایستاد، صیاد  با آن مرد  شروع به صحبت کرد. آن مرد را ندیده بود اما صدایش برای او آرامش بخش بود،  پس از دقایقی صیاد کیسه را بر زمین گذاشت و دست و پای آهو را باز کرد.

آهو با تعجب محو تماشای چهره آن مرد شد. مرد لبخندی  زد به آهو نگریست.

آهو به چشم های مرد خیره شد و با نگاهش از او تشکری کرد تا شاید روزی بتواند لطف او را جبران کند.

_____________________________________________________

نویسنده: خانم فرهنگی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۲۹
امیر رضائی

به نام خالق قلم

اولین روز مدرسه

 

مثل همیشه چشم هایم اولین تصویری که می دید، چشم های مادرم بود.

جدا شدن از رختخواب سخت است اما همین که یادم می‌افتد قرار است امروز به مدرسه بروم، بی درنگ از جا بلند می شوم.

از شب قبل همه چیز را مرتب کرده بودم؛ لباس های فرم صورتی خال خالی، جوراب های سفید لب توری، مداد رنگی 12 رنگ.

به حیاط که رفتم، سوز سرمای اولین روز پاییز را روی گونه هایم حس می کردم. روی لبه حوض آبی کوچک گوشه ی حیاط نشستم.

دست و رویم را نصفه و نیمه شستم تا سریعتر آماده شوم.

مادرم لقمه ی نان و پنیر را توی پاکت می‌گذارد:" تا ظهر باید تو مدرسه باشی، ظهر میام دنبالت."

انگار توی دلم قند آب می‌شد.

تمام راه طولانی مدرسه را دستم توی دست مادرم بود و پابه پای او تندتند قدم برمی داشتم.  صدای گریه چند تا از بچه ها،  توجهم را به خود جلب کرد.

این ها چقدر لوس و بی ذوق هستند، آدم باید خوشحال باشد که به مدرسه آمده، نه اینکه گریه کند.

اسم ها را که خواندند،  زودی رفتم توی اولین نیمکت کلاس نشستم.  دختر همسایه مان هم توی کلاس ما بود، من برایش دست تکان دادم امّا او بغض کرده بود و دلش نمی‌خواست از مادرش جدا بشود.

من آنقدر هیجان زده بودم که دلم نمی‌خواست روز اول مدرسه تمام شود.

________________________________________________________

نویسنده: خانم فرهنگی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۰۰
امیر رضائی