آهوی مادر
به نام خداوند قلم
آهوی مادر
خواب دید توی صحراست، از این سو به آن سو می دود، آزاد و رها.
دست در دست باد و پا به پای آهوآن...
هربار که برای بچه هایش غذا میآورد، مقداری از غذایش را به بره آهوی بی مادری که توی گله بود میداد.
گاهی از خودش می پرسید:"اگر من به صحرا نرم، کی به آن آهو غذا خواهد داد؟"
روزی لا به لای علفزارهای بلند و سرسبز به دنبال غذا بود که ناگهان پایش به طنابی گیر کرد.
سراسیمه به این سو و آن سو پرید، اما فایده ای نداشت.
او در دام صیاد گیر افتاده بود، همان لحظه یاد بره های گرسنه اش افتاد.
قلبش تندتر می زد و اشک مانند مروارید از چشمان سرازیر شد.
صدای قدم های شکارچی داشت نزدیک و نزدیک تر میشد.
هر چه تلاش کرد پایش از بند رها نشد که نشد.
صیاد رسید، دست و پایش را بست و او را در کیسه ای انداخت.
توی دلش گفت:"خدایا! بره هایم را چه کنم؟"
صیاد به سوی خانه در حرکت بود که ناگهان مردی مقابل او ایستاد، صیاد با آن مرد شروع به صحبت کرد. آن مرد را ندیده بود اما صدایش برای او آرامش بخش بود، پس از دقایقی صیاد کیسه را بر زمین گذاشت و دست و پای آهو را باز کرد.
آهو با تعجب محو تماشای چهره آن مرد شد. مرد لبخندی زد به آهو نگریست.
آهو به چشم های مرد خیره شد و با نگاهش از او تشکری کرد تا شاید روزی بتواند لطف او را جبران کند.
_____________________________________________________
نویسنده: خانم فرهنگی