اولین روز مدرسه
به نام خالق قلم
اولین روز مدرسه
مثل همیشه چشم هایم اولین تصویری که می دید، چشم های مادرم بود.
جدا شدن از رختخواب سخت است اما همین که یادم میافتد قرار است امروز به مدرسه بروم، بی درنگ از جا بلند می شوم.
از شب قبل همه چیز را مرتب کرده بودم؛ لباس های فرم صورتی خال خالی، جوراب های سفید لب توری، مداد رنگی 12 رنگ.
به حیاط که رفتم، سوز سرمای اولین روز پاییز را روی گونه هایم حس می کردم. روی لبه حوض آبی کوچک گوشه ی حیاط نشستم.
دست و رویم را نصفه و نیمه شستم تا سریعتر آماده شوم.
مادرم لقمه ی نان و پنیر را توی پاکت میگذارد:" تا ظهر باید تو مدرسه باشی، ظهر میام دنبالت."
انگار توی دلم قند آب میشد.
تمام راه طولانی مدرسه را دستم توی دست مادرم بود و پابه پای او تندتند قدم برمی داشتم. صدای گریه چند تا از بچه ها، توجهم را به خود جلب کرد.
این ها چقدر لوس و بی ذوق هستند، آدم باید خوشحال باشد که به مدرسه آمده، نه اینکه گریه کند.
اسم ها را که خواندند، زودی رفتم توی اولین نیمکت کلاس نشستم. دختر همسایه مان هم توی کلاس ما بود، من برایش دست تکان دادم امّا او بغض کرده بود و دلش نمیخواست از مادرش جدا بشود.
من آنقدر هیجان زده بودم که دلم نمیخواست روز اول مدرسه تمام شود.
________________________________________________________
نویسنده: خانم فرهنگی