به نام خالق قلم
آش نذری( قسمت اول)
نور خورشید از لابه لای پنجره کوچک خانه مان سوسو می کرد و چشمانم را می آزرد .
روی برگرداندم و با چشم های نیمه باز به عقربه های ساعت اتاق نگاه کردم.
با خودم گفتم: زمان زیادی مانده و بهتره که یکم استراحت کنم و بعدش برم ماشینو درست کنم.
شب به نیمه رسیده بود و من هنوز نتوانسته بودم پلک روی هم بگذارم.
روزهایم را به کارگری و شب ها از شدت خستگی به گوشه ای می افتادم و همان جا خوابم می برد.
پاهایم گویا خواب رفته بود .
آب دهانم را به سختی قورت می دادم و عرق سردی به تنم نشسته بود .
نیم خیز شدم و دستی به پاهایم کشیدم.
هیچی حس نداشتم...انگار از حرکت وا مانده بود.
به پهلو غلطی خوردم و خواستم که برخیزم، ولی با صورت نقش بر زمین شدم.
با لرزش کف اتاق متوجه دویدن های مریم شدم که به پیشم می آمد.
بازویم را گرفت و کمک کرد که سر جایم بخوابم.
اما من هم چنان زانوهایم را می فشردم تا شاید دردش کم شود.
-پدر چی شده؟ چرا اینجوری خوابیدین؟
-نمیدونم مریم...واقعا نمیدونم.
دیگه از دست دکترها هم کاری بر نمی آید و دیگه دکتری نبود که نریم.
مریم من را در آغوش گرفت و همچون باران می گریست.
در گوش اش زمزمه کردم: دخترم، اعیاد هست..شب ها چراغ ریسمان ها را روشن بذار...
سد اشکهایم گویا شکسته بود و بی امان روی سینه ام میریخت. مریم برخواست و لیوان آبی را دستم داد:
- پدر حاجت ها را اگر از امام هر عصر بخواهیم زودتر برآورده میشه.
راستی پدر، دیشب خواب دیدم آقایی مهربان برای مداوای شما به منزل ما آمده بود و داشت شما را درمان می کرد.
سه شنبه، برای شما آش نذر کردم، ان شا ا... می روم جمکران.
مطمئن هستم شفای شما را می گیریم...
__________________________________________________________________________________________
نویسنده: خانم طاهری