با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

۱۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

به نام خالق قلم

آش نذری( قسمت اول)

 

 

نور خورشید از لابه لای پنجره  کوچک خانه مان سوسو می کرد و چشمانم را می آزرد .

روی برگرداندم و با چشم های نیمه باز به عقربه های ساعت اتاق نگاه کردم.

با خودم گفتم: زمان زیادی مانده و بهتره که یکم استراحت کنم و بعدش برم ماشینو درست کنم.

شب به نیمه رسیده بود و من هنوز نتوانسته بودم پلک روی هم بگذارم.

روزهایم را به کارگری و شب ها از شدت خستگی به گوشه ای می افتادم و همان جا خوابم می برد.

پاهایم گویا خواب رفته بود .

آب دهانم را به سختی قورت می دادم و عرق سردی به تنم نشسته بود .

نیم خیز شدم و دستی به پاهایم کشیدم.

هیچی حس نداشتم...انگار از حرکت وا مانده بود.

 به پهلو غلطی خوردم و خواستم که برخیزم، ولی با صورت نقش بر زمین شدم.

با لرزش کف اتاق متوجه دویدن های مریم شدم که به پیشم می آمد.

بازویم را گرفت و کمک کرد که سر جایم بخوابم.

اما من هم چنان زانوهایم را  می فشردم تا شاید دردش کم شود.

-پدر چی شده؟ چرا اینجوری خوابیدین؟

 

-نمیدونم مریم...واقعا نمیدونم.

دیگه از دست دکترها هم کاری بر نمی آید و دیگه دکتری نبود که نریم.

 

مریم من را در آغوش گرفت و همچون باران می گریست.

  در گوش اش زمزمه کردم:  دخترم، اعیاد هست..شب ها چراغ ریسمان ها را روشن بذار...

سد اشکهایم گویا شکسته بود و بی امان روی سینه ام میریخت. مریم  برخواست و لیوان آبی را دستم داد:

- پدر حاجت ها  را اگر از امام هر عصر بخواهیم زودتر برآورده میشه.

راستی پدر، دیشب خواب دیدم آقایی مهربان برای مداوای شما به منزل ما آمده بود و داشت شما را درمان می کرد.

سه شنبه، برای شما آش نذر کردم، ان شا ا... می روم جمکران.

 مطمئن هستم شفای شما را می گیریم...

 

__________________________________________________________________________________________

نویسنده: خانم طاهری

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۲۹
امیر رضائی

بسمه تعالی

 آش نذری (قسمت دوم)  

 

مریم، برای زیارت به جمکران رفت و من را به هر زحمتی بود همراهش برد.

سکوتی حاکم بود و من فقط به مریم نگاه می کردم.

دستی بر سرش کشیدم و گفتم: دخترم قبول باشه.

مریم لبخندی زد و گفت:  خدایا سایه اتان را روی سرم حفظ کنه، بعد فوت مامان، سایه سرم شمایید.

چشمانم را بستم و به خواب عمیق فرو رفتم.  سپس بیدارشدم و برای زیارت به مسجد رفتم.

درد پاهایم بیشتر شده بود اما به روی خود نمی آوردم تا ناراحتی مریم را نبینم.

از دوردست گنبد جمکران را دیدم، بغضم ترکید.

-یا صاحب الزمان!  آمدن را من آمدم...  امّا اگر خوبم نکنی، برنمی‌گردم.

با هزار زحمت خود را به ستونی رساندم و عصایم را روی زمین انداختم. ناله ام بلند تر شد، شفایم را از تو میخواهم  یا صاحب الزمان....

صدایی مرا  به خود خواند؛ بی اختیار قرآن را  برداشتم و بر سر گذاشتم.  

گریه ام بند نمی آمد و از تمام کارهای کرده و نکرده ام مغفرت می طلبیدم.

صدای اذان مسجد لرزه ای در دلم انداخت. لحظه ای از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم جمعیتی را در کنارم دیدم که با تعجب به من نگاه می کردند.

برخواستم و  به سمت در شروع به دویدن کردم تا به مریم برسم .

چندین بار زمین خوردم و خود را به مریم رساندم.

 تا مرا دید، چشمانش از اشک لبریز شد:

تو... تو... می توانی بدوی و مشکلی در پاهایت نداری؟!

تازه برق از سرم پرید، اصلاً احساس دردی در پاهایم نمی‌کردم.

عجیب تر آنکه اصلا خاطرم نبود که پاهایم دردمی کردند که تا اینجا را دویده بودم.

و حاجتم را گرفته بودم.

_____________________________________________________________________________________

نویسنده: خانم طاهری

 

 

                                                

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۲۶
امیر رضائی