با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

با نوشتن حالمان بهتر است....

اینجا باهم نوشتن، خواندن رو تمرین میکنیم

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

به نام خالق قلم


طعم شیــرین ظــهور

 

حرف از آرزو که می‌شود، من به نور می اندیشم

به جهان بعد از تو، به شوق و شور می اندیشم

 

به تبسم دوباره ی عشق در زندگی هایمان

من با تو به بندگی در حضور می اندیشم

 

به امید سرسبز شدن بعد از باران

به عسل نه، به طعم شیرین ظهور می اندیشم

_______________________________________

شاعر: خانم فرهنگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۴۴
امیر رضائی

به نام خالق قلم


نامه ای به فرزندم!

 

 

فرزند عزیزم سلام

امروز حالت چطور است؟

از خدا برایم بخواه که همیشه نگاهش به زندگیم باشد و هیچگاه رهایم نکند.

فرزند عزیزتر از جانم، چند جمله ای با تو حرف داشتم...

شاید از من گله یا ناراحتی داشته باشی و برایت سوال شده باشد که چرا عمرت آنقدر کوتاه بود و نتوانستی از کودکیت لذت ببری.

جان پدر!  این دنیا ارزش معصومیت و پاکی کودکانه ی تو را ندارد و من قبل از تو قدم به این جهان گذاشتم تا جایی مناسب با مراحل رشد تو پیدا کنم و برایت امنیت ، آرامش و آسایش فراهم کنم.

اما عمر پدر؛ این دنیا خیلی بی وفا تر و آلوده تر از آن است که پاکی ها و زلالی های تو را تاریک و غرق در نا برابری ها کند.

اینجا کسی وجود دارد که او را می شناسی و همچنان هم،  از او متنفری.

 اما باید بدانی چه کارها که نکرده و بشر را به چه سختی هایی نکشیده.

 شیطان اینجا خودنمایی ها می کند و وقتی ما به این دنیا می آییم از همان اول، از هر راهی شده تلاش می کند آن محبت و علاقه ای که به خدای زیبا داریم را به دشمنی و نا پاکی تبدیل کند.

بابا جانم،  می دانی هیچ پدری برای فرزندش سرانجام تاریک و تلخی نمی خواهد.

ولی دنیا واقعا ارزش ندارد و تو چه زیبا این را فهمیدی و ما را ترک نمودی.

روزی بر خواهی گشت و من تا ابد درکنارت خواهم بود.

تو روشنی و مهربانی رو دوباره به من نشان بده.

_____________________________________________

نویسنده: روزبه ساعتچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۰۷
امیر رضائی

به نام خالق قلم

من کیـــستم؟

 

 

چشم که باز کردم همه جا پر از هیاهو بود.  زندگیم جوری بود که سردی و گرمی زیادی را کشیده بودم.

هزاران سوال وجودم را فرا گرفته بود. به راستی من کیستم؟

 چیزی در وجودم می گفت:  چرا باید من درگوشه ای بایستم و شاهد زندگی راحت دیگران باشم؟!

حس می کردم قدرت عجیب در وجودم می چرخد؛  شاید باور نکنید!  با کلی آرزو، روز و شب کار کردم. در حد یک ساعت استراحت می کردم تا آینده خیلی خوبی برای اطرافیانم بسازم.

خواب و خوراکم کم بود و داشتم قوی تر می شدم. ولی همیشه درجا می زدم و هر کاری می کردم پیشرفتی نمی کردم.

 بعد از سالها یک دوست پیدا کردم و بالاخره از تنهایی درآمدم.

خیلی مهربان بود،  به من اعتماد به نفس  می داد.

 من را به همه معرفی می کرد.

 می گفت:  بینید چه خوش قد و بالا ست؟

خیلی از من تعریف می کرد و مرا دوست داشت...

کار من به صورتی بود که ساعات زیادی را باید در محل کار بودم. و بیشتر اوقاتم را در محل کار با دوستم وقت می گذراندیم.

ماه ها گذشت ومن خسته و رنجور از کار بودم، زمان آن رسیده بود که اندکی استراحت کنم زمستان رسیده بود،

باران سختی می بارید و از شدت خستگی، در خوابی عمیق فرو رفتم.

 ناگهان درد شدیدی در کمرم احساس کردم، چنان دردی بود که آهم بلند شد و از ترس چشم باز کردم، با صورت زمین خوردم و نمی توانستم تکان بخورم.

یک نفر من را چرخاند، دیدم دوست خوبم است. گفتم: چه اتفاقی افتاده؟

پاسخم را نمی داد و افتاده بود به جانم و نمی توانستم تکان بخورم.

سخت بود، ولی آنجا بود که فهمیدم روی دیگر دوستی آدم ها، خیانت و نابودی است.

دیگر زبان ام کار نمی کرد که بگویم ما باهم زندگی کردیم؛ چرا تیشه به ریشه ام زدی؟

مرا تکه تکه کرد و بلند داد زد هیزم زمستان فراهم شد  و من را کنار دیوار خانه ریخت.

بله، من درختی بودم با آرزوهای بر باد رفته!

_______________________________________________

نویسنده: آقای روزبه ساعتچی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۲۷
امیر رضائی